خاطره دوم

اﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺸﻪ ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻨﯽ

ﺗﺎ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟

ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ

ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﺑﯿﺴﺖ ﺍﻟﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻧﯿﻮﻣﺪ ...

ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺷﺪﻡ

ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ

ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻒ ﺟﻮﻥ ﮐﺮﺩﯼ

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺑﺨﻮﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﯽ

ﻣﺮﯾﻀﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟

ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻢ ، ﭼﺸﻤﺎﯼ

ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ

ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻤﻪ

ﭼﺸﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ

ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 16 ﺳﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ

ﺧﻮﺏ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ

ﮔﻮﺷﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ

ﺑﺸﻨﻮﻡ ...


 

خاطره سوم

سید محمود صفویان همرزم دیگر شهید ، که به کسوت روحانیت در آمده، از خاطراتش وعمق دوستی اش با حسین، گفت . او که خودش را از قوچان، به منزل شهید در مشهد، رسانده بود؛ وقت گقتن خاطراتش با حسین عبدالحسینی، می شد شعف درونی اش را به خوبی درک کرد، وقتی می گفت: من و حسین اینقدر با هم صمیمی بودیم که همیشه و تا لحظه ی شهادت با هم بودیم ... و درنهایت وقتی که بدن سرد حسین را درگور خوابانده بود و در آغوش سردش آخرین وداع را در ته همان گور سرد کرده بود ... و ما رفتیم به همان روزها ....