خاطره ازسردارشهیدحاج ابراهیم همت
دو ساعت بود پیچ را با پیچ گوشتی، سفت نگه داشته بودم. موتور برق باید روشن می ماند که مردم فیلم ببینند. نمی دانم چه اشکالی پیدا کرده بود. هی خاموش می شد. من هم مأمور روشن نگه داشتنش بودم. هر چی گفتم «...ابراهیم! بذار این رو بدیم تعمیر، بعد...»
می گفت «...نه! همین امروز باید مردم این فیلم رو ببینن.»
.....
داشت موتور برق را می گذاشت پشت ماشین. می خواست برود یک ده دیگر. می گفت جمعیت زیادی دارد. می خواست آن جا فیلم نشان بدهد.
رفتم جلو. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم «...دادا! الان دو ساله داری توی دهات فیلم نشون می دی. تا حالا دیگه هر چی قرار بود از انقلاب بدونن، فهمیده ن. اگه راست می گی بیا برو پاوه.»
اون موقع سه ماهی بود که پاوه شلوغ شده بود. مکثی کرد و گفت «...امروز قول داده م، ولی باشه. از فردا می رم پاوه.»
یادگاران، جلد 2 کتاب شهید محمد ابراهیم همت ، ص 15