بسم رب الزهرا سلام الله علیها
می خواهم بنویسم از دیداری 3 گوشه از قلب های 6 گوشه ی حسینی...
پنج شنبه بود 23 آذرماه 91 با برادرم به منزل سه شهید راهی شدم برای هماهنگی دیدار فردا.
اول به دیدار خانواده ی شهید سید محمود موسوی روانه ی جاده ی عاشقی شدیم.
قرار بر دیدار با محمد1 ، پسر بزرگ شهید پرورش شد و بعد هم دیدار در منزل شهید با همسر شهید پرورش.
بعد از آن به منزل شهید صیادی رهسپار شدیم برای صحبت با همسر شهید.
صحبت ها را کردیم و قرار ها گذاشته شد...
حالا شب شده و من راهیِ منزل شده ام.
با خود در ماشین صحبت می کنم، ذکر مصیبت رقیه س می خوانم ، و همش ذکر لب این گناه کار شده بود یا زهرا س
آن شب خواب بر چشمان من حرام شده بود ، دلیلش را باید از علیرضا پرورش2 پرسید
هم دوست داشتم شب زودتر تمام شود و هم می ترسیدم فردا در دیدار باشم.
بالاخره صبح شد.
ساعت : 7:30 صبح بیدار شدم
ساعت 8:15 عازم شدم
با عزیز خدا ،برادرم ،قرار داشتم که با هم برویم سر قرار پیش دیگر خادمین
همینجا بگویم عزم و عشق خیلی ها در این دیدار برای من که ادعای خادم الشهیدی دارم ، تاثیر گذار بود تا ادعای پوچ خود را تصحیح کنم.
از بندرعباس بگیرید تا کرمانشاه ، همدان ، سمنان و... برای یک دیدار 6 ساعته عازم تهران شدند.
از
رزمنده ی دفاع مقدس که عین پدرم بوئیدمش تا عزیز که همسن برادر کوچکم بود
همه را دوست داشتم وقتی در ویزور دوربین می دیدمشان لذت می بردم و خنده و
اشک روایت می کرد...
با هم به اتفاق اتوبوس گروه به مزار شهدای گمنام
سر می زنیم ، من در آغوش عموی خود می بویم عطری دلنشین را که با من از مهر
و محبت حرف می زند ، از همان مهر و محبت زهرایی که توصیفش فقط برای زائران
زهرای مادر س قابل تعریف است.
(همین جا بگویم کسی که قطره اشکی برای مادر س ریخته باشد زائر روی مادر س بوده و هست)
ابتدا به دیدار خانواده ی شهید پرورش رفتیم.
به قول برادر عزیزم ، خانه ای بدون تجمل گرایی اما پر از تجملات معنوی...
نشستم کنار دیگر عزیزان دلم ... نزدیک همان بوی زهرایی...
چهره های همرزمان علی آقا را زیر نظر داشتم ، آن عزیزان هم بخاطر دوربین در دستم نگاهم می کردند تا از ایشان عکسی نگیرم
از خاطرات خود با شهید گفتند تا نحوه ی شهادتش با آن جنگاوری دلیرانه ی شهید پرورش و غربتش هنگام شهادت
از همسر و محمد آقا هم سوال شد و جواب ها را دادند.
همسر شهید پرورش بغضش گرفته بود ، دیگر گریه هایش را حتما با پارچه ای پاک کرده بود ...
اگر بگویم در منزل شهید هیچ وقت احساس غریبی نکردم اصلا دروغ و کذب نگفته ام.
در حین صحبت ها .... دنبال نگاه علیرضا بودم که یک دقیقه به من نگاه کند، بالاخره نگاهم کرد.
با اشاره و حرکات لب به او فهماندم بیا ازت عکسی بگیرم.
علیرضا خندید و آمد جلو
جلوی من ایستاد و نگاهم کرد ...
دوربین را آماده کردم
صدای چیک چیک بلند شد
عکس را گرفتم و علیرضا با همان زبان شیرین 4 ساله اش گفت : ببینمش ...
وقتی عکس ها را دید ، بلند خندید و رفت به محمد، برادر بزرگش گفت... از من عکس گرفت.
دیگر به انتهای دیدار رسیدیم و روان شدن بغض بر گلوی تنگ.
بلند شدیم و همه جمع شدیم برای عکس گرفتن
یک عکس دسته جمعی ناب شهیدانه شد هدیه ی خدا به دوربین وقف شهیدان...
بلند شدم و رفتم از کمد وسایل شخصی شهید عکس گرفتن و دقیقا همان هایی که خواستم را گرفتم
بخدا
قسم می دانم هر موقع بر شهدا عکس می گیرم اصلا دست و چشم من نیست که می
بیند برای عکس برداری انگار خود شهید کمک می کند و خودش در کادر می ایستد
با چهره ی نورانی اش کادر را روشن می کند
به محمد گفتم علی رضا را در آغوش بگیر و بنشینید رو مبل تا عکس برادرانه ای بگیرم برای یادگاری....
محمد ،علی رضا را در آغوش گرفت و این هم بعنوان عکس آخرم در این خانه ............
و می دانم علی آقا پرورش در همه ی صحنه ها کمکم کرده.
قلم زنی خاطرات دو دیدار بعدی را ان شا الله به زودی می نگارم...
التماس دعا
حسین هدایتی ( خادم الزهرا س)
___________________________________
پانوشت:
1= محمد پرورش ، پسر بزرگ شهید پرورش، 14 سال سن دارد.
2= علی رضا پرورش ، پسر کوچک و فرزند کوچک خانواده ی شهید پرورش ، 4 سال سن دارد.
*شهید علی پرورش در مرداد ماه سال گذشته به شهادت رسید.*
از ویژگی بارز شهید نماز شب خواندن و خواندن زیارت عاشورا هر روز صبح در یگان بود