وقتی تهران بودی به خدا می گفتم من بمیرم اما بابام نمی ره خانم معلمم میگه خدا بچه ها رو خیلی دوست داره اما بچه شهیدا رو بیشتر دوست داره یعنی خدا تو رو برد که منو بیشتر دوست داشته باشه
من خدا رو خیلی دوست دارم اما تو رو هم خیلی دوست دارم راستی بابا مامانت خوبه الآن پیش مامانتی یا پیش دوستات
بابا جاییت درد نمی کنه دیگه درد نداری نفست خوبه
باشه بابا اگه پیش مامانت با دوستات خوبی منم تحمل می کنم اما بابا ندیدنت خیلی خیلی سخته
آخه تا قیامت نمیشه ببینمت به مامان می گم قیامت کی میشه
مامان میگه تا مهدی نیاد قیامت نمی شه
دیگه منم دعا می کنم مهدی بیاد بعد زود قیامت بشه ببینمت
بابایی خوش به حالت که تو بهشتی اینجا هیچ خوب نیست
نامه رو هیشکی نخونده اول تو بخون برا مامانت هم بخون
بابایی از مامان پرسیدم یتیمی یعنی چه
مامان گریه کرد گفت یعنی مظلو میت یعنی کربلا یعنی رقیه
بعد منم فهمیدم خدا خیلی دوستم داره که شدم مثل رقیه
بابا بغلم کن دلم برات یک ذره شده دوست دارم بابایی
از طرف مبینا سراج دختر
شهید علی رضا سراج