معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

۳۸ مطلب با موضوع «شهدای روحانی وطلبه» ثبت شده است


موضوع خاطره: امر به منکر!
یک بار ایشان از خیابان عبور می کردند و در قهوه خانه ای، از گرام یا رادیو ترانه پخش می شد. مردم می روند و به قهوه خانه چی می گویند که آیت الله دارند می آیند. قهوه خانه چی دستگاه را خاموش می کند. مرحوم ابوی می روند و با صدای بلند می گویند: «روشن کنید. چرا خاموش کردید؟!» قهوه خانه چی می گوید: «آقا! ترانه بود؛ خوب نبود.» مرحوم ابوی می فرمایند: «ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی، تو چه کردی که مردم از تو حساب می برند، ولی از من نمی برند؟» بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. به این ترتیب به افراد می-فهماند که چطور از مخلوق شرم می کنی و از خالق شرم نمی کنی؟
شهید آیت الله سید مرتضی سعیدی

شاهد یاران، ش 32، ص 58، به نقل از فرزند شهید،

حجت الاسلام سید محسن سعیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۰۰:۰۶

خجالت نکش، داد بزن

می گفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.» ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هر کجا بودند باید اذان بگویند. یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان می گویید؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم.» ایشان گفت: «یک سؤال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و... .» آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا». گفت: «می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می  کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ امّا اینجا که چیزی ندارم. گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، أشهد أن لا إله الا الله، من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد می زنی: خیار یه قرون؟!

شهید حجت الاسلام سید مجتبی نواب صفوی


افلاکیان زمین، ص14؛ به نقل از مرحوم حاج ابوالقاسم دولابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۰۰:۵۶

موضوع خاطره :

امر به معروف و نهی از منکر


«أما فیکم رجلٌ رشید؛ آیا در میان شما جوانمردی یافت می شود؟  این فریاد آیت الله بافقی است در اجتماع عظیمی از مردم که در مخالفت با سیاست رضاخانی- که امر به معروف و نهی از منکر را ممنوع کرده بود- برپا شده بود. خانواده سلطنتی در ایام تحویل سال نو شمسی 1306 به قم آمده و با  قصد و نیّت قبلی در غرفه بالای ایوان آیینه حرم مطهر حضرت معصومه÷، بدون حجاب به تماشای مردم مشغول شدند تا دژ مستحکم اسلام و ولایت را بشکنند. شیخ، با جرأت و قدرت بر خاندان سلطنت فریاد زد که: «شما چه کسانی هستید؟! آیا مسلمان نیستید؟! در این مکان شریف چه می کنید؟! اگر مسلمان هستید پس چگونه درحضور چند هزار نفری مردم با سر و روی برهنه نشسته اید؟!» خانواده سلطنتی سریعاً شاه ملعون را با تلگراف مطلع کردند و او نیز بلافاصله، مجهّز به قم آمد و شیخ بزرگوار را احضار و با سلاحی که در دست داشت به سر و صورت شریف ایشان زده و او را به شدت مجروح کرد، در حالی که تنها ذکری که جناب شیخ برلب داشت«یا صاحب الزّمان»بود.

درآخر،آن بزرگواربه زندان تهران فرستاده شد.


روح مهربان1، محمد یوسفی، نشر خورشید هدایت، 1389، ص61-59؛ به نقل از  آیت الله شریف رازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۰۷:۴۱


قبول رشوه

من در کنار مدرس بودم که دو نفر آمدند که یکی از آنها فرنگی بود. پس از لحظه ای، مردی که مترجم بود، گفت: «ایشان یکی از مأمورین عالی رتبه سفارت انگلیسند. چکی تقدیم می دارند برای اینکه به هر نوعی صلاح بدانید، مصرف نمایید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید من پول و چک قبول ندارم. اگر خواست به من پول بدهد، باید تبدیل به طلا و بار شتر کند و ظهر روز جمعه و هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بیاورد و آنجا اعلام کند که این محموله را مثلاً انگلستان یا هر جای دیگر برای مدرس فرستاده است تا آن وقت من قبول کنم!» بعد از ترجمه این سخنان، فرنگی چیزی گفت. مترجم رو به آقا کرد و گفت: «ایشان می گویند شما می خواهید در دنیا حیثیت ما را نابود کنید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید از نابودی چیزی که ندارید، نترسید.

شهید آیت الله سید حسن مدرس


منبع: شاهد یاران، ش25، ص 51؛

 به نقل از دکتر عبدالباقی مدرسی، نواده شهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۱

بند هفت، هفت تا اتاق داشت و یک سالن بیست متری. جا نبود. دو طرف راه روی دومتری را هم تخت زده بودند. تخت های سه طبقه ی آهنی کف چوبی، با یک پتو که هم زیرانداز بود، هم بالش، هم روانداز.

تازه واردها باید روی زمین می خوابیدند. تخت مال سابقه دارها بود. عبدالله شب ها جایش را می داد به یکی از تازه واردها. می گفت نصفه شب که می خواهد از تخت بیاید پایین برای نماز، سر و صدا می شود. اما روزها جاش طبقه ی سوم تخت بود. می نشست آن بالا و کتاب می خواند.

یادگاران، جلد 5 کتاب شهید عبدالله میثمی ، ص 23


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۳۲