سیدالشهدای گردان حمزه
پدرشهید می گوید: در سال 1329 به دنیا آمد پدربزرگش آقا ابراهیم به عشق امام رضا(ع) نامش را رضا گذاشت...از همان کودکی مرا در امور کشاورزی کمک می کرد و چون فرزند اول خانواده بود از بچه های دیگر هم مراقبت می کرد.
در
سال 1354 با شرکت در جلسات مذهبی شهرستان بابل فعالیت علیه طاغوت را عملاً
آغاز میکند و به خاطر انجام فرایض دینی و حفظ شعائر مذهبی و برخورداری از
حس مسئولیت اجتماعی بعنوان فردی شاخص و مذهبی در محل کار و زادگاهش مطرح
میشود و در دوران انقلاب اسلامی با عشق به امام و تنفر از رژیم منحوس
پهلوی فعالیت چشمگیری در توزیع اعلامیههای امام خمینی (ره) و شرکت در
تظاهرات شهرستان بابل و قائمشهر انجام می دهد.
مادرشهید می گوید: یادم می آید که قبل از انقلاب بود، آقارضا هم علاقه زیادی به امام(ره) داشت و محاسنش رو بلند می کرد. یک روزی وقتی به محل کارش در اداره برق بابل می رفت دستگیرش کردند. محاسنش را می کشیدند و می گفتند: خال خالش را می کنیم، خودت بتراشش.
![](http://up98.org/upload/server1/02/i/1pr8xcd9vmdi2vf07u4q.jpg)
رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: قبل از انقلاب از تهران نشریه های امام(ره) را می آوردند و ایشان اعلامیه ها را پخش می کردند وحتی در هفتم محرم یکی از همین سالها بود که از ایشان نشریه ها و اعلامیه ها را گرفتند و دستگیرش کردند. و ایشان با انبردست خودش را نجات داد. و سخت دنبالش بودند و قصدجانش را داشتند.
همسرشهید می گوید: در دوران طاغوت، شهید بسیار فعالیت می کردند و با منافقین درگیر می شدند و بارها دستگیر شدند و کتک می خوردند.
شهید شاکری با آگاهی کامل وخشم نسبت به رژیم پهلوی در اثنای مبارزه در کنار دوستان خود در روستای المشیر در چند مرحله با عوامل ناآگاه رژیم درگیر شده که در این رابطه تحت تعقیب مأمورین ساواک قرار گرفته بود. در شهرستان بابل به دلیل فعالیتهای سیاسی مأمورین ساواک او را دستگیر می نمایند که پس از چندی آزاد میگردد. رضا در سال 1356 بعلت علاقه وافر به مراکز مذهبی و روحانیت، به همراه مرحوم حجت الاسلام بابایی در ترمیم و بازسازی مسجد مسلم ابن عقیل روستای المشیرقائمشهر داوطلبانه و خالصانه نقش موثری ایفاء نمود و نسبت به برق رسانی و سیمکشی منازل افراد محروم روستای المشیر بطور داوطلبانه و رایگان اقدام مینمود.
در سال 58 از بابل به اداره برق شهرستان قائمشهر انتقال یافته وبا شناسایی دوستان مذهبی و انقلابی به اتفاق یکدیگر به فعالیتهای خود ادامه می دادند به گونه ای که با همکاری آنها اقدام به تشکیل بسیج و پایگاه مقاومت اداره می نمایند. همزمان در روستا با نیروهای مذهبی و انقلابی فعالیت داشت و در قالب عضویت پایگاه مقاومت بسیج و انجمن اسلامی همکاری مینمود از طرفی چون رضا درمنطقه سیدمحله قائمشهر سکونت داشت با نیروهای حزبالهی حسینیه اباذر سیدمحله در تشکیل انجمن اسلامی و پایگاه مقاومت همکاری نزدیکی داشت. همچنین رضا در دوران مبارزه با گروههای منحرف و منافقین شهرستان قائمشهر و درگیری های پل هوایی نقش فعالی داشت.
مادرشهید می گوید: به خواهرش که سه سالش بود نماز خواندن را یاد می داد. اکثراً به نماز جمعه ساری می رفت. بعداز شهادت رضا خواب دیدم (حاج محمدجعفر) به خانه ما آمده و می گوید: آقارضا دارد می آید من وقتی دم درب رفتم رضا وارد خانه شد و وضو گرفت،سجاده را پهن کرد و به نماز ایستاد. در همین حین یک خانمی آمد و به من گفت: خاله پسرت سر نداشت. رضا نماز را تمام کرد و گفت: چه کسی گفت من سر نداشتم و بعد وقتی شروع کرد به نماز خواندن به من گفت: خانه شما مرحم است، مرحم لیلی و مجنون...من وارد اتاق شدم مرحم گرفتم وقتی دوباره آمدم او دیگر نبود.
گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگت پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی
در دوره طاغوت به سربازی رفت و حدود یکسال به خانه نیامد و من خواب دیدم که او را کشتند و لباسش را تکه تکه کردند.
من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی را اعلام می کند با ظرف شیر آمدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگوید: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند.
خدا می داند تا وقتی که زنده هستیم می سوزیم!
آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض خانه مان دوش گرفت و تا سکوی خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.
شهید رضا شاکری در وصیتنامه ملکوتی خود، چنین نقل می کند:
بنده علاقه زیادی داشتم که از اوائل جنگ به جبهه روانه شوم ولی به علت ضعف بدنی و بیماریهای جسمی نتوانستم به جبهه بروم؛ از این جهت خیلی ناراحت بودم ترسیدم که روزی از دنیا بروم که یک بار به جبهه نرفته باشم و جواب خداوند و امام عزیز را چگونه بدهم؛
لذا نتوانستم تحمل ماندن در پشت جبهه را بکنم. مدتها دنبالش را گرفتم، تا روزی نوبت بنده شد که روانه آموزش نظامی اعزام به جبهه شدم و از این بابت خیلی خوشحال شدم که توانستم حداقل به اندازه خیلی کوچک دین خود را برای این انقلاب و اسلام و خداوند بزرگ اداء نمایم بعد از انجام آموزشی به لشکر اسلام پیوستم. توفیق حاصل شد که دوباره به سربازان اسلام بپیوندم و اینک روزی دارم وصیتنامه مینویسم که در جبهه و سنگر هستم و چند ساعتی به شروع عملیات مانده خدا میداند که قلبم برای این همه آواره ها چگونه میزند انسان باید بیاید این جنایت های صدامیان را ببیند که چگونه مردم مسلمان جنوب و غرب کشور را آواره کردند.
شهید شاکری برای اولین بار در سال 1362 بعنوان نیروی رزمی به جبههها اعزام شد و در منطقه دهلران در عملیات والفجر 6 بعنوان رزمنده شرکت نمود. که پس از بازگشت با روحیهای شاداب و خندان می گفت: در منطقه کاملاًحالم خوب بود و دیسک کمرم بهبود کامل یافت.
شهید مجدداً قبل از عملیات والفجر8 به جبهه اعزام شد و در گردان حمزه سیدالشهداء لشکر25کربلا حضور یافت و درهمین عملیات والفجر8 براثر اصابت گلوله مستقیم توپ در تاریخ 25/11/64 در جاده فاو-بصره به همراه شهیدان سادات نیا و خانلری، همچون مولایش امام حسین(ع) سرش از بدن جداگردید و به شهادت رسید.
نصرالله شاکری (برادرشهید) می گوید: یک شب قبل از شهادت آقا رضا خواب دیدم که من و آقارضا درمیدان جنگ هستیم و هرکدام یک اسلحه دستمان هست و با همدیگر با آتش و حرکت به سمت دشمن تیراندازی می کنیم ناگهان در همین حین دیدم تیری به وسط پیشانی آقارضا خورد و از حرکت باز ایستاد و من به سمتشان رفتم، دیدم که آقا رضا شهید شده ناگهان از خواب بیدار شدم و انگار به من الهام شده بود که آقارضا شهید شده است. دقیقاً فردای آن روز ایشان شهید شد و بعد از چند روز خبر شهادتش به ما رسید.
خوابی خود شهید دید که در دفترچه یادداشتش نوشته بود. یک شب قبل از اینکه این خواب را ببیند آنها را برای عملیات آماده کرده بودند. شهید خواب می بیند پدرش به آنجا می آید و با هم روبوسی می کنند و بعد پدرش گریه می کند و می گوید تو نرو که به شهادت می رسی. ایشان گفت: نگران نباش هیچ گونه مشکلی پیش نمی آید. وقتی از خواب بیدار می شود از این قضیه نگران بود، که این چه خوابی بود؟ چرا پدرم ناراحت است؟
آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود پسرش جواد که 2ساله بود را در بغل داشت وقتی می خواست برود مادرش بچه را نمی گرفت و می گفت: اگر می خواهی بروی بچه را هم با خودت ببر. بالاخره بچه را بغل دایی خودش(آقارمضانعلی قاسمیان) داد تا بتواند خلاص شود و با کاروان برود. انگار داشت پرواز می کرد.
حسین شاکری(برادرشهید) می گوید: دو روز قبل از شهادت آقارضا، خواب دیدم که ایشان با موتور تصادف کردند و سرشان به شدت زخمی شده و من به بیمارستان برای دیدنشان رفتم. دقیقاً چند روز بعد خوابم با شهادت آقا رضا تعبیر شد و من برای دیدن جنازه بی سر برادرم به بیمارستان ولی عصر(عج) قائمشهر رفتم.
همسرشهید می گوید: هر شب نماز شب می خواند و صبح ها قبل از نماز بیدار می شد و تا قرآن نمی خواند به اداره نمی رفت.
شهید هر وقت دختران همسایه را بی روسری در کوچه می دید، پدرانه با آنها صحبت می کرد و می گفت: روسری بگذارید و گرنه خدا شما را دوست ندارد.
بسیار ساده زیست بود و ایشان زمانی که در انجمن اسلامی فعالیت می کردند. ما تکه ای موکت فقط در خانه داشتیم و فرش نداشتیم. یک روز به ایشان گفتم شما که در انجمن هستید اسم بنویسید و کالا یا فرشی دریافت کنید. در جواب گفت: حرفش را نزن این تکه موکت را هم می خواهم بفروشم و صرف مخارج انجمن کنم.
می گفت: تو دنیا هیچ کسی را جای امام(ره) نمی دانم. یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.
خیلی عاشق شهادت بو و اگر کسی شهید می شد سر نماز گریه می کرد و می گفت: چرا من لیاقت ندارم که شهادت نصیبم شود.
برای اولین اعزام قبل از اینکه برود خیلی خوشحال بود و آن شب را نخوبید تا صبح بیدار بود و هِی به ساعت نگاه می کرد و می گفت: کِی می خواهد روز بشود. نماز خواند و صبحانه را نوش جان کرد و آماده شد. آن شب پدر و مادر ایشان و پدر من هم منزل ما بودند و به ایشان می گفتند: چقدر عجله می کنی؟ ایشان گفتند: عجله نیست، نیرو زیاد است و اسم ما خط می خورد و زودتر باید برویم و در همین حین آقای سیدمحمد موسوی نژاد به دنبال ایشان آمدند و بعد گفتند: سریع تر برویم جا پر می شود و ما را نمی برند. خیلی خوشحال بود.
خیلی به خانواده های شهدا ارادت داشت و برای آنها ناراحت بود و می گفت: من به جبهه رفتم و برگشتم ولی عده ای به جبهه رفتند و برنگشتند وقتی من برگشتم بچه هایم و خانواده ام مرا دیدند خوشحال شدند و روحیه گرفتند ولی خانواده های شهدا چه حالی دارند؟ مدام به فکر آنها بود.
شهید از قائمشهر تا روستای المشیر تشییع جنازه شد و بسیار شلوغ بود و شهید اسدی روی ماشین نشسته بودند و سخنرانی می کردند. دختر دوم من کلاس اول بود و همیشه برای پدرش نامه می داد و همیشه می گفت: بابا کِی می آید؟ و وقتی فهمید پدرش شهید شد از قائمشهر تا المشیر جیغ می زد که من بابایم را زنده می خواهم. چرا بابا شهید شد. اینجا بود که من به یاد حضرت رقیه(س) افتادم.
بعد از شهادت پدر بچه ها خیلی ناراحت بودند و همیشه لج می کردند و از من پدر می خواستند. جواد2ساله ام، تا شش ماه وقتی که می خوابید در خواب بیدار می شد و می گفت: بابا کجاست؟ عکسی از پدرش را به او نشان می دادم، جواد عکس را بغل می کرد و بی خیال می شد و وقتی عکس را از او می گرفتم لج می کرد و دوباره عکس را به او می دادم آرام می شد. بسیار وابسته به پدرش بود.
آخرین باری که داشت اعزام می شد خیلی سفارش می کرد می گفت: بچه هایم را خوب نگهداری کن و به درس و حجابشان بیشتر برس. زمانی که از سر کوچه می خواست رد بشود قرآن بالای سرش گرفتم و هنگامی که از کوچه رد می شد یک قدم به جلو می رفت و دوباره به پشت سرش نگاه می کرد، و بچه ها را نگاه می کرد. چندبار این کار را تکرار کرد و بعد به من گفت: از مدرسه برای بچه ها اجازه بگیر و آنها را به بدرقه ی من بیاور. من گفتم: بچه ها کوچک هستند. آنجا بسیار شلوغ است. دوباره ایشان گفتند: نه حتماً برو از مدرسه بچه ها را بیاور. دختر بزرگم فرشته وقتی پدر را در لابه لای جمعیت دید بسیار گریه می کرد تا اینکه پدرش رد شد.
رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: بعد از شهادتش خواب دیدم که به من می گوید دایی جان فکرنکن که من شهید شدم بلکه من زنده ام و شما کم کاری نکنید و همچنان فعالیت داشته باشید.
فرازهایی از وصیت نامه ملکوتی سیدالشهدای گردان حمزه لشکر ۲۵کربلا
بسیجی شهید رضا شاکری
لااله الاالله، محمدرسول الله، علی ولی الله، معبودم الله، هادیم رسول الله، کتابم کلام الله، امامم بقیه الله، راهم سبیل الله، هدفم لقاء الله، بر زبانم ذکر الله، در نهانم حب الله، حزبم الله، رهبرم روح الله، و به نام الله ما پیروز هستیم...
بیاد آوریم که ما چگونه در زیر ظلم و ستم و فساد طاغوت بسر می بردیم؛ حتی می خواستیم نمازمان را در مساجد بخوانیم به ما میخندیدند در چنین جوی امام عزیز، آن مرد بزرگ جهان،آن مجاهد خستگی ناپذیر وآن اسوه مقاومت با ندای الله اکبر برظلم و جور ستمشاهی تاخت و مانند کوه ایستاد؛ خم به ابرو نیاورد؛ جامعه را رهبری کرد طاغوت و طاغوتچهها را نابود کرد و ملت رنج دیده ایران را نجات داد؛ اگر امام نبود خدا می داند که ما سرازچه فسادهایی در میآوردیم...
ای کافران شرق و غرب بدانید که نور خدا خاموش شدنی نیست. ما از مال و زندگی و فرزندان خود گذشتیم و خون خود را در راه این انقلاب و اسلام و قرآن عزیز و امام میریزیم تا به این انقلاب اسلامی ایران آسیبی وارد نشود این انقلاب را به صاحب اصلیاش امام عصر(عج) ارواحناله الفدا بسپاریم...
این انقلاب، انقلاب نورانی است که ما را از تاریکی نجات داده چنانکه انقلاب پیامبر(ص) نوری بود که در تاریکی های قریش تابید و روشنایی بخشید...
البته شهادت لیاقت و سعادت میخواهد؛ شهادت نصیب کسانی می شود که در برابر قانون خداوند بزرگ مطیع باشند و امر ولایت فقیه را اجرا نمایند آری ای برادران مردن حق است پس چه بهتر که مردن در راه خدا باشد و علی ابن ابی طالب(ع) محراب را با خون سرخ خود رنگین کرد و امام حسین سالار شهیدان در صحرای کربلا به استقبال شهادت رفت وبا آغوش گرم شهادت را پذیرفت. ما کجا و آنها کجا؟ یک دنیا فاصله است. ولی ما درس را از او آموختیم.
آری مرگ، برفرزندان آدم نوشته شده و برایش زینت قرارداده شد، آن اندازه گردن بند برای زن جوان زینت است مرگ با شرافت یعنی مرگ در راه خدا مایه افتخار است. من چقدر مشتاقم که ملحق شوم بر پیشینیان بزرگوارم حسین ابن علی(ع)...
الهی ما همه بیچارهایم و تنها تو چارهای و ما همه هیچ کارهایم و تنها تو کارهای بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده خدایا وای بر من که اگر دستم را نگیری و اگر رهایم کنی در ظلمتکده هوی و هوس فرو خواهم رفت و از جمال، جمال آفرینت دور خواهم ماند. خدایا ما را نجات ده که نجات دهنده تویی...
شادی روح همه شهدا فاتحه ای با صلوات...
این داستان نیست، مظلومیت سربازان روح اله ست، پس ادامه دارد تا ظهور...
منبع :lashkar25.blogfa.com
برچسبها: بسیجی شهید, رضا شاکری, لشکر ویژه25کربلا, گردان حمزه سیدالشهداء, بسیجی بی سر, خمینی, سیدالشهدای گردان حمزه