معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

خاطرات به یاد ماندنی از تفحص شهدا

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ
تفسیر اشک و لبخندعصر یک روز گرم بود و بیابان های خشک و گسترده جنوب؛ و احساس ناشناخته درونی. بیشتر طول روز را گشته بودیم و گمان نمی کردیم که دیگر شهیدی در آن جا باشد. یکی ازبچه ها بدجوری خسته و کلافه شده بود؛ در حالی که رو به سوی کانال ایستاده بود، فریاد زد:
«خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا کمکمان کن تا پیکرشان را پیدا کنیم!».
به نقطه ای داخل کانال مشکوک شدیم. بیل ها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن. بیست دقیقه ای بیل زدیم، برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل: خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و ... که خود می توانست نشانی از شهیدان باشد، ولی کار را که ادامه دادیم، چیزی یافت نشد. این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات، وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است.
درست در آخرین دقایقی که می رفت تا امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه ها به شیئی سخت در میان خاک ها خورد. من گفتم: «احتمالاً گلوله ی عمل نکرده ی خمپاره است». ولی بقیه این احتمال را رد کردند. شدت فعالیت بچه ها بیشتر شد، پنداری نور امید در دل هایشان روشن شد. دقایقی نگذشت که دسته های زنگ زده برانکاردی توجهمان را جلب کرد، کمی خوشحال شدیم، ولی این هم نمی توانست نشانه ی وجود شهید باشد. فکر کردیم برانکارد خالی باشد. سعی کردیم دسته هایش را گرفته و از زیر خاک بیرون بکشیم. هرچه زور زدیم و تلاش کردیم، نشد که نشد. برانکارد سنگین بود و به این راحتی که ما فکر می کردیم، بیرون نمی آمد.
اطراف برانکارد را خالی کردیم. نیم متر هم از عمق زمین را کندیم. پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد. روی برانکار را خالی کردیم. پیکر شهیدی را یافتیم که روی آن دراز کشیده و پتویی به دورش پیچیده بود. با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم. بدن، استخوان شده بود، ولی لباس ها کاملاً سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس یک سوراخ به چشم می خورد که نشان می داد جای ترکش است. دگمه های لباس را باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه جای گرفته است.
کار را ادامه دادیم، کمی آن طرف تر پیکر شهیدی دیگر را یافتیم که آن هم بر روی برانکارد دراز کشیده و شهید شده بود. لباس او هم کاملاً سالم بود. بر پیشانی اش سربند سبزی به چشم می خورد که رویش نوشته شده بود: «یا مهدی أدرکنی».
صحنه غریبی بود. خنده و گریه ی بچه ها توأم شده بود. خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر، و گریه از بابت مظلومیت مجروحین که غریبانه به شهادت رسیده بودند.
 
زمزمسال 72 در محور فکه اقامت چندماهه داشتیم. ارتفاعات 112 مأوای نیروهای یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیرو رو کردن خاک های منطقه بودند. شب ها که به مقرمان بر می گشتیم، از فرط خستگی و ناراحتی، با هم حرف نمی زدیم! مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این مسأله همه ی رنج و غصه ی بچه ها بود.
یکی از دوستان برای عقده گشایی، معمولاً نوار مرثیه حضرت زهرا(س) را توی خط می گذاشت و ناخودآگاه اشک ها سرازیر می شد. من پیش خود می گفتم:
«یا حضرت زهرا(س)! من به عشق مفقودین به این جا آمده ام؛ اگر ما را قابل می دانی، مددی کن که شهدا به ما نظر کنند، اگر هم نه، که برگردیم تهران...».
روز بعد، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند. آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً فکه آن روز خیلی غمناک بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. اشک در چشم همه جمع شده بود. هرکس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.
در این حال درست رو به روی پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم با بیل که خاک ها را کنار زدم، یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدی در آن جا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم. پیکر شهید کامل نمایان شد. خاک ها که کاملاً برداشته شد، متوجه شدم شهیدی دیگر نیز در کنار او افتاده بود.
بچه ها آمدند و طبق معمول، خاک ها را با احتیاط برای پیدا کردن پلاک ها جست و جو کردند. با پیدا شدن پلاک های آن ها آن دو ذوق شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت، هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.
همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سرکشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...».
 
سجده ابدیپس از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه های فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.
به محل کار که رسیدیم، بچه ها «بسم الله» گویان شروع کردند به کندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پایین کردیم، ولی هیچ خبری نبود. نشانه های رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم، می خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته ای روح ما را به خود آورده بود. انگار یکی می گفت: «نروید... شهدا را تنها نگذارید...».
بچه ها که می خواستند دست از کار بکشند، مجدداً خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیرو رو کردند. درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه ای که خاک نرمی داشت، برخوردیم و این نشانه ی خوبی بود. لایه ای از خاک را کنار زدیم. یک لباس گرم کن آبی نمایان شد. به آنچه که می خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت، متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.
پیکر مطهر را بلند کرده و به کناری نهادیم و برای پیدا کردن پلاک، خاک های محل کشف او را «سرند» کردیم، ولی متأسفانه از پلاک خبری نبود.
بچه ها از یک سو خوشحال بودند که سرانجام شهیدی را پیدا کرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که شهید عزیز شناسایی نشد و همچنان گمنام باقی ماند. کسی چه می داند؟ شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقی مانده باشد.
 
مظلومیت پنهانیکى از روزها که خاک ها را به دنبال شقایق هاى پنهان، مى کاویدیم، در اطراف ارتفاع 112 فکه، به پیکر چند شهید برخوردیم که همه شان آرام و زیبا برروى برانکارد خوابیده و شهد شهادت نوشیده بودند. یکى از آنان لباس سبز و زیباى «سپاه» بر تن داشت و با اینکه بیش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زیبا و تمیز خود نمایى مى کرد.
شروع کردیم به جستجو میان پیکر شهدا بلکه پلاک و یا کارت شناسایى از آنها بیابیم. دگمه هاى لباس سپاه او را که باز کردیم، متوجه یک گلوله عمل نکرده خمپاره 60 میلیمترى شدیم که مستقیم بر روى بدن او اصابت کرده بود. گلوله خمپاره، کمر شهید و کف برانکارد را سوراج کرده و در زمین نیز فرو رفته بود.
با احتیاط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج کردیم و به کنارى نهادیم. یک آن برگشتم به هنگامه عملیات والفجر یک، بهار سال 62، زمانى که او زخمى بوده و ذکر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...
 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی