***
رحیم
صارمی بازنشسته سپاه است. دوازده دی ماه 58 وارد سپاه شده و در سالهای
جنگ حضور دائم داشته است. در عملیات خیبر فرمانده گردان سیدالشهدا و بعدها
در عملیات رمضان، مقدماتی والفجر یک و مسلم بن عقیل(ع)، اطلاعات بوده است.
مدتی هم در سپاه مسئولیت تفحص را داشته. گفته میشود فیلم هیوا را که رسول
ملاقلیپور ساخته، صد در صد خاطرات اوست و تقریباً نیمی از فیلم بلمی به
سوی ساحل هم از خاطرات او شکل گرفته است.
میخواستم بروم خرمشهر، اجازه ندادند
روزهای
اول جنگ بود. نمایندههای بنیصدر اجازه نمیدادند برویم خرمشهر. یک قایق
کرایه کردیم که برویم. فردا صبح صاحب قایق آمد و گفت: من زن و بچه دارم،
نمیآیم. عراق میآید میزند وسط آب. خیلی التماس کرد. پولی هم که گرفته
بود، پس داد. فرمانده ما هم که یک ستوان کرد سنی (بعداً در جنگ شیعه شد)
بود، قبول کرد و ما نرفتیم. ولی راضی نشدیم. رفتیم پیش آقای کهتری که سرگرد
ارتش بود. دستور داد دو تا ماشین به ما بدهند. ماشینها را گرفتیم و یک
سری وسایل که از تبریز آورده بودیم را گذاشتیم داخل آن. چند نفر هم که
عمدتاً از نیروها بودند، نشستند. چون سقف ماشین باز بود، یک تیربار هم
گذاشتیم که اگر در مسیر، هلیکوپتر بیاید، بزنیمش. راه افتادیم.
خرمشهر
آن موقع هنوز در محاصره بود و مقاومت ادامه داشت. دو روز بعد، مقاوت تمام
شد و شهر اشغال شد. میخواستیم برویم آبادان و از آنجا برویم. راه دیگری
نبود. به هر حال رفتیم تا جایی که نوشته بود خرمشهر 90 کیلومتر. بعد از آن
دیدیم یک موتورسوار که موی سرش را از ته زده و ریش هم داشت، جلوی ما را
گرفت. گفت: برادرها کجا؟ گفتیم: میرویم آبادان. گفت: متأسفم عراق آمده
جاده را گرفته. نمیتوانید بروید. روستایی است بعد از دارخور، بروید آنجا.
رفتیم. آنجا چادرهای مخروطی شکل به ما دادند. مردم هم بودند. تا صبح
گوشهای نشستیم. صبح که شد فهمیدیم مردم هم در اضطرابند و یک تعداد هم
دارند فرار میکنند. تعدادی هم در ده، این طرف کارون، مانده بودند. فردا
شب آقای کهتری آمد و صحبت کرد. آموزشهایی برای ما گذاشتند و آماده عملیات
«توکل» شدیم. ما هم در آن عملیات بودیم که نرفته، برگشتیم. هدف عملیات،
آزادسازی بود. قرار بود از شرق کارون عبور کنند و بروند آن طرف کارون. این
عملیات ناموفق بود. من مجروح شدم. مرا فرستادند اصفهان و از آنجا هم تهران و
بعد تبریز که دو ماه طول کشید. در بیمارستان بودیم که بنیصدر فرار کرد و
حصر آبادان شکسته شد. دوباره به گروه چمران برگشتیم.
گروه چمران
گروه
چمران، بیشترشان بچههای آذربایجان بودند. مسئول عملیاتیشان صادق
عبداللهزاده، بچه تبریز بود. مسئول پشتیبانی تدارکاتش دو تا برادر به نام
حاج کاظم و حاج حسین بودند. قرار بود مالکیه، قبل از عید عملیات بشود.
بچههای لقمان هم آمدند، ولی ما را نبردند. اینها رفتند و شعیطه و مالکیه
را گرفتند که خیلی هم مهمات از آنجا به دست آوردند. من سال شصت در
استانداری اهواز، ستاد آقای چمران بودم که عید شد. بعد از آن رفتیم تبریز و
دوباره برگشتیم به سوسنگرد. زمانی که آقای بهشتی و یارانش شهید شدند، ما
در سلطانیه بودیم. بعد آقای رجایی و باهنر هم شهید شدند که مسئولین تبریز
ما را عوض کردند. گفتند اینها روحیهشان پایین آمده. حساب کنید، هفت تیر
در آنجا بودیم؛ شهادت آقای رجایی و باهنر و چمران، کلاً روحیه ما را عوض
کرده بود. همه چیزِ سوسنگرد و بچههای تبریز را عوض کردند که ما برگشتیم و
آماده شدیم برای تجدید قوا.
یاد باد آن روزگاران...
یادش
بهخیر روزهای خوب جنگ. برابری، برادری، همدلی، همزبانی، مهربانی، اخوت،
همه اینها با هم آنجا جمع بود. دیگر کسی برای دیگری قیافه نمیگرفت، وقتی
وارد میشدی، میدیدی جمعی هست که نمیتوانستی ببینی کدام مهدی باکری است،
مگر اینکه از قیافه میشناختی. فرمانده لشکر میآمد وسط بچهها مینشست و
صحبت میکرد؛ وقت ندارد. آن روزها پول و مسئولیت مطرح نبود؛ مال و ریاست
مطرح نبود. من نشنیدم کسی بگوید فرمانده. میگفتند مسئول. مسئول به دلهای
نیروهایش حکومت میکرد، اما فرمانده الآن مدیریت میکند و از دل نیروهایش
خبر ندارد.
ساده و خاکی، مثل همه
قبل
از عملیات رمضان ما در تیپ عاشورا بودیم. ایشان هم جانشین لشگر نجف بود.
محمد صالحی نامی بود که مسئول عملیات منطقه 5 بود، آقای مقصودی هم فرمانده
منطقه 5. یک روز گفتند که بچهها بیایند. آقای صالحی میخواهد صحبت کند.
فکر کنم آن موقع شهید براتی در اهواز بود. گفت میخواهیم یک هفته دیگر شخصی
را بیاوریم که از خودمان است. همهتان میشناسید: مهدی باکری. بعضیها
دیده بودند و بعضی هم که با ایشان کار کرده بودند میشناختندش. فتحالمبین
دو تا گردان ما با نجف رفته بودند، آقامهدی آن موقع جانشین حاج احمد بود،
ایشان آمد و به قیافهاش نمیخورد، ولی آمد فرمانده تیپ عاشورا شد از بعد
از رمضان. اولین برخورد ما این بود که بچههای تخریب را جمع کرد و صحبت کرد
که شما اولین نفرات هستید و شما چشم عملیاتها هستید و مواظب باشید. یک
سری خصوصیاتی را از صدر اسلام و از قرآن و نهجالبلاغه گفت. بعد عملیات
رمضان را انجام دادیم تا خیبر که داداش او شهید شد. عملیات بعد هم خودش
شهید شد.
باید
دو ـ سه روز از آقا مهدی صحبت کنیم. ایشان اصلاً دستور نمیداد؛ خودش شروع
میکرد و همه میفهمیدند که ایشان میخواهد چهکار کند. بعضی اوقات هم که
ما را جمع میکرد برای صحبت و نصیحت، یک اصطلاحاتی بود برای نصیحتکردن.
نمیگفت حاج رحیم، میگفت بنده خدا، شبها باید بروید چادرها را نگاه کنید.
ببینید پتوی رزمندهای را باد نبرد. یک فانوس حتماً داخل چادرها روشن
باشد. چادر خاموش نباشد. همه اینها کلی حرف است. خودش شبها بلند میشد به
تمامی چادرها در پادگان دزفول سر میزد. میآمد پشت چادرها را نگاه
میکرد. یک روزی پشت چادر فرماندهی بهداری، بچهها نصف خرماها را خورده
بودند و نصف بیشترش را انداخته بودند. بیرون دیدیم صدای آقامهدی میآید.
روبهروی گردان ما داد و بیداد میکرد. میگفت: میدانید اینها را چه کسی
فرستاده؟ چرا انداختید؟ خودش تمیز کرد و خورد. بعد هم مسئول بهداری را
بازخواست کرد.
خانمش
میگفت یک روز برایمان مهمان آمده بود. گفتم: مهدی، برو از لشکر غذا
بیاور. گفت: این غذا فقط برای من و توست. لشکر ضامن مهمانهای ما نیست.
چرا
رزمندهها عاشق آقامهدی بودند؟ چرا همه دوستش داشتند؟ یک سری خصوصیاتی از
ایشان دیده بودند که جذبش شده بودند. از چادر میآمد بیرون، پوتینهایش را
میبست و این جمله را میگفت: لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. حفظ
بیتالمال، یکی از شاخصههایش بود. شبها نمیخوابید. روزها میجنگید و
شبها زاهد بود. همه چیز در آقامهدی بود. شبها میدیدم که میرفت
دستشوییها را تمیز میکرد. آقامهدی مفسر قرآن بود. نمیگویم شاعر بود، ولی
جملاتش را شاعرانه بیان میکرد. شجاع بود. مطیع تمام عیار امام بود. وقتی
از امام حسین(ع) مرثیهخوانی میشد، گریهاش میگرفت؛ یعنی ائمه(ع) را هم
خیلی دوست داشت. به هر حال ما اینگونه عاشق آقامهدی شدیم.
شروع تفحص
عید
69 حدود دو سال بعد از جنگ، میرفتم به تیپها سر میزدم، جلسه
میگذاشتیم. یک روز با بچهها رفته بودیم سورکوه. چون در عملیات بیتالمقدس
دو و سه، معاون عملیات بودم، تمام منطقه دستم بود. با بچههایی که در
قرارگاه نشسته بودیم، گفتم: بچههایی که در عقبنشینی ماندند، الآن پشت سر
ما هستند. فردا صبح آماده شوید و برویم ببینیم چه خبر است. رفتیم. دیدیم
کنار رودخانه سومار دو تا جنازه مال خودمان است. بعدها فهمیدیم که بچههای
لشگر حضرت رسول(ع) و سیدالشهدا(ع). چون آنموقع عراقیها خط نداشتند و ما
هم با کردها ارتباط داشتیم. نامهای الآن در پروندهمان داریم که آقای
جلال طالبانی نوشته بود که هیچ کس حق ندارد به اینها تو بگوید. نامه را هر
جا میرسیدند، نشان میدادند. به هر حال، ما همانجا رفتیم و پنج ـ شش تا
دوشکا را با ماشین میبردیم دم مرز و نگه میداشتیم. اینها میرفتند داخل،
پشتیبانیشان میکردیم، ولی من داخل نمیرفتم. به هر حال رسیدیم به بیش از
سیصد شهید که شهدای لشگر خودمان را هم پیدا کردیم. آن دو نفری هم که
دنبالشان میگشتیم، پیدا شدند. چون گردانهایی که آنجا عملیات کرده بودند،
بچههایشان در تفحص بودند. خردمند و محمد مولوی و مهگلیزاده مسئول
اطلاعات بودند که حالا میرفتند دنبال پیکر شهدا. یک روز آمدند، گفتند: حاج
رحیم، از قرارگاه شما را میخواهند. گفتم چی شده؟ گفتند که فردا میتوانی
به تبریز بروی؟ گفتم بگذار اکبر سبزی، معاونم بیاید، بعد. من هم با تویوتا
آمدم و دیدم بهنام صفایی که قبلاً مسئول تفحص بود، گفت: آقارحیم چی شده؟
این گزارشاتی که فرستادید از کجا پیدا کردید؟ گفتم: خط دست خود ماست. با
کردها یکی شدیم. به هرحال گزارشات را تکمیل کردیم. ایشان برد و حکم صادر
کردند: حاج رحیم صارمی، مسئول تفحص.
تفحص
را ما آنجا فهمیدیم. حتی اولینباری که من رفتم آمبولانس بگیرم، توزیع
پشتیبانی گفت: تفحص چه شرکتی است؟ گفتم: شرکت نیست، ولی در رابطه با پیدا
کردن پیکر شهداست. بعدها فهمیدیم تفحص یعنی چه. به هر حال، اکیپ و گردانها
را از اطلاعات منفک کردیم که فقط کارشان تفحص بود. ما 702 پیکر را فقط از
بانه پیدا کردیم.
در جستوجوی شهدا
رفتیم
فکه. بچههای لشگر حضرت رسول(ص) آمده بودند. رفتیم دقیقاً جایی که خودم
زخمی شده بودم. چندین نفر را آنجا پیدا کردیم. ولی چون بچههای لشگر حضرت
رسول(ص) تفحص فکه را شروع کرده بودند، ما رفتیم ماووت. دو سال آنجا کار
کردیم. 37 شهید هم آنجا پیدا کردیم. محور عملیات خودمان را شروع کردیم و یک
شهید دادیم. ولی از طرفی تابستان بود و هوا هم گرم. آقای صفایی گفت جمع
کنید بروید سومار، منطقه مسلم بن عقیل(ع). سه ـ چهار ماه هم آنجا کار
کردیم. تقریباً دو بار رفتیم و تمام کردیم. ارتشیها نمیگذاشتند برویم آن
طرف مرز. از سومار هم برگشتیم به جزایر مجنون؛ انتهای جاده همت و
سیدالشهدا. بعد هم آبگرفتگی شد که آمدیم طلائیه. آن سال طلائیه هم
آبگرفتگی شد. بیش از ششصد شهید هم آنجا پیدا کردیم. سال هشتاد رفتیم داخل
خاک عراق و بقیه شهدای گردان طلائیه را پیدا کردیم.
بدهکار آن دو نفر بودم
در
عملیات مقدماتی، دو تا پیک داشتم؛ یکی مهدی تجلایی که برادرش از سرداران
صدر سپاه است و دیگری هم محمد فتح رجبزاده. شب عملیات با لباس سپاه و
کفشهای کتانی سفید و ساق بلند آمده بودند. خیلی دوستشان داشتم. مهدی
تجلایی که اوایل در سوسنگرد کمک آرپیجی من بود، از آن زمان با هم خیلی
نشست و برخاست داشتیم، با اینکه فاصله سنمان زیاد بود، ولی دوستشان
داشتم. چون انسانهای پاک و بیدغدغه بودند. هر دویشان کنار من شهید شدند
و هر دو هم همانجا ماندند. شب عملیات، یک راه بلد همراه داشتیم به نام
آقای عبود که عرب بود. همه جا را مثل کف دستش میشناخت. چوپان بود. آقای
حسین اللهکرم اینها را استخدام کرده بود برای ما. چون مسیری که شبها
برای شناسایی میرفتیم یکی ـ دو کیلومتر که نبود، ده ـ بیست کیلومتر
میرفتیم و باید در تاریکی برمیگشتیم. به هر حال، شب عملیات، ساعت یازده و
نیم عبود رفت روی مین منور. تا حالا هم این نوع مین را ندیده بود. خیلی
ترسیده بود و داد میزد. تیر هم خورده بود و از سینهاش خون میآمد. چند تا
از بچههایمان همانجا شهید شدند در عملیات والفجر مقدماتی. آن روز داخل
خال شده بودیم که محوری بود به نام خال جدید. برادر راحت، مسئول اطلاعات
عملیات بود. حاج علی موحد دانش، پشت سرش بود. شخصی بود به نام حجت که الآن
هم یک پایش قطع است و مسئول اطلاعات تیپ مالک بود. داشتیم میرفتیم که این
مسئله پیش آمد. همه نشستیم. بعد از مدتی که عراقیها هیچ عکسالعملی نشان
ندادند، ادامه دادیم.
کسب
تکلیف کردیم و راه افتادیم. دو تا بیسیمچی داشتم. یوسفی و نادرخوانی.
اینها همسایه بودند و خیلی هم رفیق بودند. یکی ـ دو بار به نادرخوانی گفتم
کجا میروی؟ بیسیمچی باید پشت سر من بیاید. نادرخوانی آمد و از من رد
شد. نتوانستم دستش را بگیرم. رفت روی مین و درجا شهید شد. من هم حدود صد و
خُردهای ترکش خوردم. فکر کردم شهید شدم. چیزی نفهمیدم. نزدیک صبح نم نمکی
باران زد به صورتم. چشمم را باز کردم. رضا احمدی که معاون من بود را دیدم.
خوشحال شد که چشمم را باز کردم. گفت: رحیم، چهکار کنیم؟ بچهها نمیتوانند
بروند. مسئول گروهان آمده میگوید خمپاره شصت میزنند. گفتم: آنجا میدان
مین است. برو آنها را عقب بکش و بیا از پشت سر ما راه پیدا کنید و بروید.
تنها نبودم. تعدادی هم زخمی شده بودند و ناله میکردند. وقتی دوباره چشم
باز کردم از ظهر گذشته بود. ده ـ دوازده ساعت بهخاطر والیومها بیهوش
شدم. وقتی بیدار شدم، دیدم اطرافم کلاه آهنی است. خواستم بلند شوم، دیدم
اصلاً پا ندارم. اینقدر چفیه روی من انداخته بودند که حد نداشت. هر کسی
آمده بود، گفته بود این کیه؟ میگفتند: فلانی است. خدا رحمتش کند. دیگر
نمیتواند فوتبال بازی کند. پایش قطع شده. داشتم خودم را جمع و جور
میکردم. لباسم را میخوستم در بیاورم. نقشه و قطب نما داشتم. دیدم صدایی
میآید و میگوید: یا أخوان فی امان الاسلام. بالای بوتها را نگاه کردم.
دیدم عراقیها آمدهاند. شخصی بود به نام امیری. امدادگر بود. شب وقتی من
زخمی شدم، پیش من بود. دویست متر جلوتر از من بود. دیدم بلند شد دستهایش
را بالا برد. برگشت به طرف من نگاه کرد. تا برگشت، من یک کلاش روسی داشتم
که این را گرفتم، لباسم را زیر رمل کرده بودم، چند تا نارنجک هم آماده کردم
که اگر اینها آمدند، بزنمشان، نگاهی کرد و رفت سوار شد. دو تا سیلی
جانانه از عراقیها خورد. زخمیها را با برانکارد برداشتند، بردند داخل
نفربر. عراقیها بعد از اینکه عقبنشینی شد، ندا میدادند که تسلیم بشوید.
این هم مانده بود دور و بر پنج ـ شش تا زخمی که داشتند سینه میزدند.
زخمیها سینه میزدند و «مهدی بیا مهدی بیا» میگفتند. عراقیها هم اینها
را جمع میکردند. مرا ندیدند. نفربر و هلیکوپتر هم رفت. چند دقیقه گذشت.
دیدم سر و صدا میآید. بلند شدم. دیدم پشت سر من سه نفر دارند میآیند.
گفتم حتماً عراقیاند. خوب که نگاه کردم، دیدم هر سهشان را میشناسم. داد
زدم: مواظب باشید. اینجا میدان مین است. آمدند مرا کول کردند و بردند. در
راه توپ و خمپاره هم میآمد. مرا آوردند پشت تپه دوقلو. چون آمبولانسها
هم تا آنجا میآمدند. وقتی مرا زمین گذاشتند، داد زدند: امدادگر،
امدادگر. بلافاصله تخته آوردند و همه جایم را بستند و گذاشتند داخل
آمبولانس. رفتم بیمارستان پایگاه هوایی. بلافاصله گفتند باید اعزام شود.
هواپیما هم آماده بود که مرا بردند اصفهان.
منظورم
این است که وقتی تفحص شروع شد، من به عشق این دو تا پیک و دو تا
بیسیمچیام که هنوز نیامده بودند، گفتم میآیم فکه. چون بیشتر از همه
اطلاعات آن منطقه را داشتم. اگر سعید قاسمی بیاید از فکه بگوید، دقیقاً
درست است. چون خودش روز قبل از عملیات آنجا رفته بود. این بیسیمچیها را
پیدا کردیم. یکیاش تشییع شد و یکی دیگر پلاک نداشت. روی کارتش نوشته بودم
دلیر یوسفی. پیک بنده بود. یک کارتی هست که وقتی شهدا را پیدا میکنیم آن
را پر میکنیم. نوشته بودم که پلاک ندارد، ولی چون بیسیمچی خودم است،
میشناسمش. بعد از چهار ـ پنج ماه هم تشییع شد. به هر حال آن دو تا را آنجا
پیدا کردیم. دوباره از فکه بیرون آمدیم. به علت کمبود پول و امکانات، سه
ماه بعد آمدیم. دوباره که آمدیم با بیمه کاری در آنجا ثابت ماندیم. خدا
رحمت کند علی محمودوند، مجید پازوکی را. مقرشان نزدیک مقر ما بود. داود
دشتی و چندتای دیگر بودند. بچههای ما هم بودند. پنج ـ شش نفر بیشتر
نمیآمدند. الآن نگاه نکنید؛ وقتی تشییع میشود، همه میآیند ثبت نام
میکنند. وقت کار، پنج ـ شش نفر به زور هستند. به هرحال این دو تا را هم
همان سال پیدا کردیم؛ هنوز علی محمودوند شهید نشده بود. خیلی خوشحال شدم.
وقتی رفتم تبریز برای تشییع مهدی تجلایی، به پدر و مادر و برادرش بدهکار
بودم. چون من خودم ایشان را برده بودم. وقتی آمده بود، رفته بود پیش مرتضی
یاخچیان که فرمانده تیپ یکم بود. فهمیده بود که من از بچههای اطلاعات
عملیات تیپ دو هستم و آشنا هم هستیم. به زور آمده بود پیش من. پیش خودم
میگفتم من بدهکارم. به شهدا قول دادیم که تا آخرین قطره خونمان باشیم.
![حاج رحیم صارمی](http://www.khomool.ir/khomool_content/media/image/2010/06/994_orig.jpg)
سختترین لحظه تفحص
تفحص
سختیهای خودش را دارد. سختترینش این است که مسئول رده بالا به آدم بگوید
که منطقه را ترک کن و برو. مثلاً شده که ما شش ماه کار کردیم و حتی یک
شهید هم پیدا نشد. قبل از ما خیلی کار شده بود. به هر حال ما را فرستاد
منطقه طلائیه که در آنجا بیش از صد شهید از شهدای نجف خودمان را پیدا
کردیم. این هم دغدغه ما بود که بچههای گردان امام حسین(ع) در آنجا مانده
بودند. این هم تفحص فکه و انگیزهای که من به فکه رفتم. ولی کلّ انگیزه این
است که ما به شهدا بدهکاریم. وقتی من چند تا استخوان میآورم،
خانوادههایشان خوشحال میشوند؛ مادر شهید در وادی گلزارشهدا مینشیند درد
دل میکند. یا وقتی در را میزنند و به این خانواده فرزند مفقودشان پیدا
شده، خیلی خوشحال میشوند. به تمام شهرها هم که برای خاطرهگویی میروم،
بیشتر مادرها میآیند تشکر میکنند. از طرفی خجالت میکشم و از طرفی هم
خوشحال میشوم که مادران شهدا از من تشکر میکنند. وقتی اینها تشکر
میکنند، روز قیامت هم حتماً به دادم میرسند. اینها چیزهایی است که برایم
ارزش دارد.
برای هر بار رفتن، رمز داشتیم
اوایل
دیمی میآمدیم برای تفحص. درست مثل اوایل جنگ که دیمی بود. از قرآن و
مفاتیح و مهر و جانماز و دسته جمعی نماز خواندن خبری نبود. توفیقی هم حاصل
نمیشد. مثلاً مکالماتی که آن زمان میشد، دقیقاً یادم است میگفتند: از
آرش به کیکاووس، از بابک به افراسیاب، از رستم به سهراب! این اصلاًبار
معنوی ندارد. ما هم وقتی آمدیم تفحص، فکر میکردیم همین طوری شهید ریخته و
ما هم یکی یکی برمیداریم و دو ـ سه ماهه تمام میکنیم و برمیگردیم. ولی
این طور نیست. خیلی مسائل را باید اینجا رعایت میکردیم تا یک شهید پیدا
کنیم. چهکار کردیم؟ اول، آنهایی که به پیکنیک آمده بودند را رد کردیم و
تا آخر تفحص نگذاشتم آنها بیایند. رفتم دنبال کسانی که بعدها دیدم بعضی از
شهدا به خاطر ایشان پیدا میشدند. افرادی که معنویت داشتند. روحانی طلبه
بود، مداح جوانی بود، قاری قرآن بود، انسانهای مخلصی بودند. وقتی اینها
میآیند، احرام میبندند، برای پیک نیک به منطقه نمیآیند. خیلی چیزها را
از خودشان دور میکنند. غذای گرم نمیخورند. نماز اول وقت میخوانند. حتی
نافلهها را هم انجام میدهند. نماز شب هم به جای خود است. تا آخر هم زیارت
عاشورا را ترک نکردیم. بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخواندیم. برای
عملیاتها رمز داشتیم. هر روزی که حرکت میکردیم و برای تفحص به منطقه
میرفتیم، رمز جدیدی داشتیم؛ ائمهاطهار(ع) و بعضی اوقات امام. بعضی مواقع
شهدای والامقام مثل همت و زینالدین و خرازی و آقامهدی را رمز میبستیم. در
بین راه «یا ابوالفضلالعباس(ع)» را میگفتیم. و سینه میزدیم. میگفتیم:
«یاحسین مظلوم(ع)» و تمام حرکات ما برمیگشت به امام حسین(ع) یا مثلاً حضرت
علیاصغر(ع).
یک
روزی یادم است داخل خاک عراق بودیم و کار میکردیم. طرف عراقی من را صدا
زد. شیعه بود و نماز میخواند.گفت: حاج عبدالرحیم بیا. گفتم: چی میگی؟
گفت: این چندمین بار است که میبینم شما وقتی میآیی برای ما آب یخ
میآوری. شربت میآوری. آب برای دستشویی هم میآوری. ولی برای خودتان آب یخ
و شربت و یخ نمیآوری. فقط آب برای وضو و دستشویی میآوری. علتش چیست؟
گفتم: تو میفهمی من چه میگویم؟ شما بعثیها به این چیزها قائل نیستید.
گفتم: ما هر وقت میآییم این طرف برای تفحص، رمز میبندیم به دامن
ائمهاطهار(ع) و فرزندان آنها، مثلاً حضرت علیاصغر(ع)، حضرت
ابوالفضل(ع)، حضرت رقیه(س)، حضرت سکینه(س)، حضرت زهرا(س). امروز هم رمز ما
یا اباالفضل العباس است. هرگاه رمزمان حضرت عباس(ع) و حضرت علیاصغر(ع)
باشد آن هم در گرمای داغ مردادماه طلائیه، اصلاً حرف آب در جمع ما زده
نمیشود. کسی آب نمیخواهد چه برسد آب یخ. فقط آب میآوریم برای وضو و
دستشویی. ولی برای شما میآوریم. زد زیر گریه. گفتم: چرا گریه میکنی؟
گفت: حاج عبدالرحیم، از این به بعد اگر رمزتان عباس(ع) و علیاصغر(ع) است
برای ما هم آب یخ و شربت نیاور. گفتم: اجازه میدهی یک پرچم هم بیاوریم؟
چیزی نگفت، یعنی بیاور. داخل خاک خودمان پرچم را برمیداشتیم. بقیه سینه
میزدند، ولی وقتی میرفتیم داخل خاک عراق، آنها چند چیز را ممنوع کرده
بودند. ضبط صوت، مدیحهسرایی و روضه خوانی و سینه زدن ممنوع بود.
خیلی
وقتها شهید میدادیم. یک مداح باصفایی در تبریز داریم به نام مهدی
آذریان. او با گروه صداوسیما به طلائیه آمده بود. چند روزی بود که شهید
پیدا نمیکردیم. نمیدانم علت چه بود؟ اینها که آمدند از همه چیز فیلم
گرفتند، جز کشف شهدا. حتی یک روز گفتند بروید چند تا از شهدایی که پیدا
کردید را بیاورید، دفن کنید و خاک بریزید رویش و بعد یکی بگوید یا حسین؛
یعنی شهید اینجاست. و ما بیاییم فیلمبرداری کنیم. آقای لطفی داد زد و گفت:
برگردید. بروید. چه کسی گفته شما بیایید اینجا؟! بعد از پانزده سال ما
دوباره اینها را زیر خاک کنیم؟حاج مهدی گفت: رحیم، من از خود شما شنیدم
وقتی میآیید پای کار، رمز میبندید. بیشتر به کدام ائمه(ع) رمز داشتید که
شهید پیدا کردید؟ گفتند: یا علیاصغر، سرباز شش ماهه ابیعبدالله(ع). همه
نشستیم. حاج مهدی شروع کرد از علیاصغر خواندن. ده بیت خواند و داشت تمام
میکرد که یکدفعه یکی از بچهها گفت یا حسین. گفتیم: چیه؟ بلند شدیم،
رفتیم. دیدیم یک کلاه نمدی محلی است. نگو که کلاه را برداشته بود و زیرش را
دیده بود که جمجمه است. همه افتادیم به خاک. اینها گفتند صبر کنید ما هم
بیاییم نحوة آوردن را فیلمبرداری کنیم. روی شهید درآوردن وسواس بودیم. تمام
استخوانهایش را میشمردیم که چندتایش کم است. به هر حال آن روز سه تا
شهید پیدا کردیم به برکت فقط و فقط علیاصغر(ع) و مداحی و شکستن
دلهایمان. رمزها، کارها را اینطوری آسان میکرد. حداقل بیست ـ سی مورد
درباره علیاصغر(ع) داریم.
خوننامه شقایقهای سوخته
دغدغهام
این است که خاطرات تفحص را جمع کنم. چون کسانی که در تفحص بودند، آدمهای
محدودی بودند. آنهایی که حرف برای گفتن دارند، تعدادشان محدود است. احساسم
این است که وظیفه داریم حرفهایی که در این زمینه هست را پیاده کنیم.
کتابی داریم به نام «خون نامه شقایقهای سوخته» که همهاش خاطرات تفحص است
که فکر میکنم تا عید آماده شود. بیشتر کارهایش انجام شده.
ده
تا کتاب دیگر هم داریم که انشاءالله تا سال 89 تمام میشود؛ یادی از
گردان حبیب ابن مظاهر (31 عاشورا) که داریم جمعش میکنیم. دومین کتاب «کلام
عقیق» است که ششصد تا وصیتنامه است؛ یعنی از سیهزار وصیتنامه، ششصد تا
گلچین شده که هیچ کدام مثل هم نیستند. این کارش تمام شده. خاطرات هشت سال
خودم را هم تمام کردم که حدود 83 تا نوار شده. کتاب فکه را هم جدیداً شروع
کردهام.
چند روایت دروغ
در
موضوع روایتگری و خاطرات تفحص، به دلایل مختلف، از جمله ثبت و ضبطنشدن
خاطرات، بعضی تحریفها هم صورت گرفته است. مثلاً یکی داشت روایت میکرد،
میگفت: من بودم و حاج رحیم صارمی(!) و حاج علی محمودفر. نشسته بودیم که
جلویمان نبشیهایی بود و سیمخاردار کشیده بود. یک پرنده آمد نشست.
فهمیدیم با لهجه و صدای خودش دارد میگوید: حاج علی، بیا، حاج علی بیا، حاج
علی بیا. میگوید ما متوجه شدیم. هر سه تایمان بلند شدیم و رفتیم دنبال
پرنده. همینطور میرفت تا جایی که نشست زمین و نوکش را زد زمین. وسایل
آوردیم و کندیم و پنج تا شهید پیدا کردیم.
من
رفتم جلو گفتم: طیبالله. ببخشید شما حاج رحیم صارمی را میشناسید؟! گفت:
آره! بچهها بهش گفتند حاج رحیم صارمی که میگفتی همین است. رنگش سرخ شد.
یواشکی بهش گفتم که تو این را خودت ساختی یا از کسی شنیدهای؟!
یکی
دیگر گفته بود: آقای باقرزاده گفته شهدا کم است. به مجید پازوکی میگوید
(ایشان هم خیلی وقت بود که شهید شده) ما یازده تا کم داریم. مجید میآید
بچههای لشگر حضرت رسول(ع) را جمع میکند، میروند مقتل. یک ندا میدهد که
«بچهها میدانید که سردار باقرزاده یازده تا شهید کم دارد. یازده تا دست
میآید بالا و میگوید لبیک.» این اصلاً نبوده. چرا این بنده خدا آمده
گفته، گفت: میدانی کی گفته؟ گفتم: نه. گفت: رفیقت، گفتم: رفیقم هم باشد،
من میزنمش. گفت: کنار دستت نشسته. برگشتم و گفتم: حاجی تو رو خدا راست
میگن؟ شما گفتی؟ گفت: آره. گفتم: چرا این حرف را زدی؟ گفت: فلانی شنیدم.
فردا
زنگ زدم به داود. گفتم: اگر بیایم دوکوهه پوستت را میکنم. گفت: چی شده؟
گفتم: تو چنین مطلبی را گفتی؟ گفت: نه، ما رفتیم گریه کردیم، توسل کردیم،
سه تا شهید پیدا کردیم، نه اینکه شهدا بیایند لبیک بگویند.
راهکار: یکسانسازی
علت
این اختلافات این است که یک تعدادی راوی که جنگ را ندیدند وارد روایتگری
شدند. اینها نیامدند یکی ـ دو سال همراه راویهایی باشند که جنگ را
دیدهاند. یک چیزهایی شنیدند و یک چیزهایی را هم بافتند. ما الآن در تبریز
کانون تشکیل دادیم. دو سال است که کانون راویان داریم. کار ما هم این است
که دوره گذاشتیم و 27 مهرماه، سومین دورهمان است. ما هم بچههای جنگ را
دعوت میکنیم و هم بچههایی که دانشگاه امام حسین(ع) رفتهاند و روایتگری
میکنند را دعوت میکنیم. تعدادی را هم میگوییم که هر کس استعدادش را
دارد، بیاید و میآیند. دوره میگذاریم و تمام عملیاتها را یکسانسازی
میکنیم؛ مثلاً فرمانده لشکر 27 آقای عراقی که یک زمان در لشکر خودمان
مسئول محور بود و آقای غلامپور را دعوت کردیم که بیایند دربارة کربلای پنج و
والفجر هشت، این دو تا عملیات را تماماً توضیح بدهند. بچههای خودمان هم
هستند که آن موقع فرمانده محور و فرمانده گردان بودند. دقیقاً اینها را
یکسانسازی کردیم. تا تمام 127 راویای که در تبریز داریم، همهشان یک مطلب
را بگویند. با این وجود میبینم که باز هم از جاهای مختلف برای روایتگری
میآیند. یکی آمار میدهد که 360، شخص دیگری میآید میگوید سی نفر. در
تبریز چند تا کمیته داریم. کمیتهای داریم که همه این تحریفها را جمع
میکند تا این نفسانیات وارد روایت نشود. الآن هفتة دفاعمقدس، تمام
دانشگاههای آذربایجان حتی استانهای همجوار هم از ما نیرو خواستند و
رفتیم. یک نفر فیلمبردار هم میرفت. مثلاً بنده سه ـ چهار جا صحبت کردم و
از همه صحبتهایم فیلم گرفتند که در آن کمیته نگاه میکنند و بررسی
میکنند؛ یعنی ببینند در رابطه با کربلای پنج، حاج رحیم چی گفته و واقعیت
چیست؟ فکر میکنم جلوی بعضی چیزها اینطوری گرفته میشود. جزوه و طرح درس
داریم. مسلم بن عقیل(ع) را خودم تدریس کردم. الآن حدوداً شانزده تا راوی
مسلم بن عقیل(ع) داریم که فرستادیم برای غرب که دقیقاً همان مطلب را گفتند.
نقش آمار در روایت
آمارها
در روایت نقش مهمی را ایفا میکنند. ما مثلاً در مقدماتی، 81 نفر مفقود
داشتیم. اگر این تعداد را بیایند بگویند 3600 نفر، مردم چه احساسی میکنند؟
میگویند این فرماندهها مردم را فلهای میبردند میریختند روی مینها.
در آن عملیات ما کلاً ده گردان وارد عمل کردیم. پنج گردان از حضرت رسول و
پنج گردان هم از عاشورا که یک گردان هم هر کدام پشتیبانی میشود که میشود
دوازده گردان. اگر این اعداد را ضربدر سیصد کنید، ببینید چقدر میشود؟
اینقدر جمعیت وارد نکردیم که میگوید 36 هزار نفر. یک صفر هم کم و زیاد
کنیم میدانید چطور میشود؟ ما چند نفر وارد کردیم که 3600 نفر مفقود داشته
باشیم؟! این آمارها بعضی اوقات کار دست ما میدهد.
یک
روز سردار اسدی که فرمانده لشکر ما بود گفت: ما حساب کردیم، دیدیم
هواپیماهایی که تا حالا از نیروها جمع کردیم بیشتر از جنگ جهانی دوم است!
مثلاً میگوید: کسی نوشته بود من هواپیما زدهام. رفتیم خانهاش که فلانی
حالت خوب است؟ شما نوشتید در والفجر هشت یک هواپیما زدم، این را شرح بدهید
ببینیم چه بوده. گفت: من نزدم. من نشسته بودم آنجا بچهها یک هواپیما زدند و
من هم دیدم. خُب، بنده خدا، تو که نزدی، چرا نوشتی من زدم؟ میگفتی که من
داشتم رد میشدم، بچههای پدافند یک هواپیما زدند. یعنی اگر هر کس رد
میشده بگوید من زدم، میدانید چقدر میشود؟! در این رابطه باید یکسانسازی
شود که ما داریم انجام میدهیم.
شرطش این است که همه این کار را بکنند
ما
جهاد و ارتش را هم پای کار آوردیم. میخواهیم بهمنماه، تخصصی کار کنیم؛
یعنی تدارکات و ادوات و توپخانه را هم بیاوریم. مهندسی را هم بیاوریم دوره
بگذاریم. راویان ما باید بفهمند که مهندسی در جنگ چی بوده؟ توپخانه چهکار
کرده؟ رزمندهها که دائماً نرفتند خاکریز بزنند. آنها میآیند میگویند
اینطور شد و ما مشکل داشتیم و خداوند کمکمان کرد. این مسائل را هم یاد
بگیرد که یک وقت اگر سؤال شد، بتواند جواب بدهد. به هرحال این کانون را
تشکیل دادیم و یکی از عزیزان جانباز به نام آقای «حاج محمد حبیباللهی»
مسئول است و بنده هم دبیر کانون هستم. همه جا هم میرویم. الآن هر هفته در
تبریز در محلهها یادواره هست