این آخرین باره و دیگه برنمی گردم
روزهای اول جنگ،ما برای کاری به محلات رفته بودیم.به ما زنگ زد و با اصرار از ما خواست که زودتر برگردیم.فردا که آمدیم به التماس افتاد و گفت برای رفتن به جبهه از پدرش رضایت بگیریم.
پایین پله ها ایستاده بود و اشک میریخت،پدرش هم موافقت نمی کرد!پا در میانی کردم و از پدرش خواستم که رضایت بخواهد؛او هم بالاخره رضایت داد.
به خاطر جبهه درس را رها کرد.پدرش تصمیم گرفت تا دامادش کند.قبل از آخرین اعزام پارچه تهیه کرد و او را به خیاطی برد.بعد از اینکه از خیاطی بیرون آمدند او برگشت و پارچه را پس گرفت و به من داد و گفت:پیش خودت نگه دار..مثل اینکه می دانست نمی تواند لباس دامادی بپوشد.
موقع اعزام از همه خواست تا قدرت آباد(محلی در دامغان)بدرقه اش کنیم.آنجا از اتوبوس پیاده شد و از همه حلالیت طلبید.با همه عکس گرفت و بعد گفت::این آخرین باره و دیگه برنمی گردم..!
به نقل از مادر شهید سیدرضا ترابی//
الله اکبر..صدای سید بود که داشت ذکر می گفت؛رفتم جلو و هرچه صدایش کردم جوابی نشنیدم.وقتی نزدیک تر رفتم دیدم تیر روی قلبش خورده و از پشت درآمده بود و سید روی زمین افتاده بود..((در 13 آذر ماه سال 1360 تیر مستقیم گروهک های ضدانقلاب در منطقه بانه قلب سیدرضا را شکافت و به وصال معبود رسید.))
نویسنده:علیرضا