معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

خوشا آنانکه باشهادت رفتند...

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۲۹ ب.ظ

شهید روح ا... شکارچی

روح الله همان طور که از نامش هم پیداست، بچه انقلاب است؛ متولد

 57. اصالتاً اهل فردو بود. همان روستایی که به برکت شهدایش که

بیشترین شهدای روستایی در کل کشور است، خار چشم دشمنان

است و از آن واهمه دارند. پسرش محمدمهدی پنج ساله است.

پدرش می گوید؛ وقتی دنیا آمد نیت کردم نامش را بگذارم روح الله.

بعضی ها ما را می ترساندند و می گفتند برایت دردسر می شود. رفتم

ثبت احوال. مامور ثبت احوال گفت اسم بچه تان را چه می خواهی

بگذاری؟ گفتم

روح الله. خوشحال شد. او هم انقلابی بود.

خانواده شکارچی سه پسر دارند و روح الله پسر دوم آنهاست. محمد

علی -پدر روح الله- با صلابت می گوید؛ همه خانواده ما آماده شهادت

هستند. وقتی خبرش رسید، رفتم به مادر و خانمش گفتم: اگر
99
درصد احتمال مجروحیت و یک درصد شهادت روح الله باشد، کدامش

را می خواهید؟

مادرش گفت: من با شهادتش مشکلی ندارم. فقط می خواهم پیکرش

را برایم بیاورند. علیرضا آسنجرانی که سال های متمادی همرزم وی

بوده می گوید؛ در برگزاری مراسم و یادواره شهدا همیشه پیشقدم بود.

در فردو داشتند جای تابلو شهدا را آماده می کردند که او چند جا بیشتر

آماده کرد. بچه ها بهش گفتند اینها اضافه است. گفت؛ می دانم اما پر

می شود. یکی اش هم مال من است.

یک بار در منطقه با قاطعیت گفت که من صد و پنجمین شهید فردو می

شوم. بچه ها خندیدند و به شوخی گذشت. قبل از او یکی دیگر از بچه

های لشگر در شمالغرب شهید شد و روح الله شد صد و ششمین

شهید فردو.

 

پرواز با مرغ سحر

شهید محمد سلیمانی

محمد متولد سال 61 است و دخترش مهیا هنوز دو ساله نشده است.

محمد از بچگی ساکت و آرام بود. عمویش رزمنده بود و وقتی عمو را در

لباس رزم می دید، می گفت؛ دلم می خواد پسر تو باشم و بیام سپاه

و این لباس رو تنم کنم و شهید بشم.

مادرش تعریف می کند؛ خیلی لباس سپاه را دوست داشت. بچه که

بود ول کن نبود و می گفت الا و بلا باید برایم لباس پاسداری بگیرید.

هرچقدر گشتیم لباس اندازه اش پیدا نکردیم. یک دست لباس خریدیم و

خودم برایش کوچک کردم.

فرزند ارشد خانه بود. خیلی تودار بود و چیزی را بروز نمی داد. یک بار با

موتور تصادف کرده بود. آمد خانه. گفت خورده ام زمین.

آذر زندی -همسر شهید- می گوید:در کار خانه خیلی به من کمک می

کرد. البته هر وقت که بود چون خیلی وقت ها در ماموریت بود. امسال

قبل از عید، یک ماه خانه بود و خانه تکانی عید را هم خودش کرد. قبل

از عید رفتیم خرید. برای خودش فقط یک جفت کفش خرید. هر بار می

رفت ماموریت، می گفت؛ سعی کن خودت و بچه خیلی به من وابسته

نشوید.

به موسیقی سنتی هم علاقه زیادی داشت. سنتور و تار و نی داشت و

گاهی می زد. البته فقط در خانه و برای ما. اغلب هم مرغ سحر را می

خواند.

مرغ سحر ناله سر کن...داغ مرا تازه تر کن...

آسنجرانی که 14 سال همرزم محمد بوده است درباره او چنین می

گوید؛ محمد به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. پارسال رفتیه

بودیم افطاری. اذان را که گفتند همه مشغول افطار شدیم. محمد اول

نمازش را خواند، بعد آمد سر سفره.

هم آشپزی اش حرف نداشت و هم نشانه روی اش. تک تیرانداز ماهری

بود و به ندرت نمره اش زیر 100 می شد. مدال و مقام هم در تیراندازی

داشت. احترام بزرگ تر برایش خیلی مهم بود. حتی اگر طرف یک سال

از او بزرگ تر بود، پایش را جلوی او دراز نمی کرد.

صبور بود و کارهایش را با سلیقه خاصی انجام می داد. در همین منطقه

شمال غرب یک شب خبر دادند که یک تیم ضدانقلاب قرار است بیاید.

محمد از ساعت 10 شب تا دو پشت دوربین نشست و منتظر ماند و

بالاخره یکی از آنها را شکار کرد و آن دو نفر هم فرار کردند.

این بار که آمده بود منطقه، ریشش از همیشه بلندتر بود. سر به سرش

گذاشتیم و گفتیم؛ تو که وامت رو گرفتی پس چرا دیگه ریشت رو بلند

کردی؟! محمد هم خندید و گفت؛ خدا رو چه دیدی؟ شاید ما هم شهید

شدیم. روزی که خواستند ما را بشورند نگویند پاسدار بی ریش!

دل و جرأت اش حرف نداشت و همیشه دوست داشت در خط مقدم

درگیری باشد. به موسیقی و فیلم هم علاقه داشت. مخصوصأ فیلم

هایی که درباره تک تیراندازها بود. بیشتر از جنبه سرگرمی ریز می شد

و به جنبه های آموزشی فیلم توجه می کرد.

شهید سعید غلامی شهروز

تیربارچی زاهد

سعید غلامی شهروز متولد 1362 است. از بچگی اهل مسجد و انگار

از سنش بزرگ تر بود. در کارهای فرهنگی مسجد همیشه فعال بود. در

زندگی اش آدم صرفه جو و ساده زیستی بود. او فرزند چهارم خانواده

است و خود پدر ابوالفضل چهار ساله است.

تنها خواهر سعید در حالی که بغضی سنگین در صدایش نهفته است

درباره برادر شهید خود چنین می گوید؛ ساکت و مظلوم بود و بشدت از

غیبت ناراحت می شد. وقتی کسی غیبت می کرد سرش را با

ناراحتی پایین می انداخت.

به حضرت ابوالفضل علاقه شدیدی داشت. وقتی بچه اش دنیا آمد؛

گفتم چرا اسمش را گذاشتی ابوالفضل گفت: من هر کاری را بخواهم

شروع کنم می گویم: یا ابوالفضل.

وصیت نامه اش را نوشته بود و آماده شهادت بود. حرف که می شد می

گفت ممکن است من هم روزی شهید شوم. یک بار گفتم: چرا پیش

خواهرت از این حرف ها می زنی؟ نمی گویی خواهرت طاقت نبودنت را

ندارد؟

سعید گفت: این طور نگو خواهر. پس حضرت زینب چطور آن همه

مصیبت را تحمل کرد؟!

غذایش کم بود و اهل پرخوری نبود. خانه ما که می آمد اگر می

خواستم برایش تشک بندازم اجازه نمی داد و می گفت، اگر امروز روی

این تشک نرم بخوابیم فردا پس چطور می خواهیم روی خاک بخوابیم؟!

خاطره آسنجرانی هم شنیدنی است؛ سعید تیربارچی بود اما در همه

کارها داوطلب بود. یک شب ساعت سه و نیم بود که دیدم دارد می رود

بیرون سنگر. گفتم سعید کجا؟ گفت می روم روغن موتور برق را عوض

کنم. گفتم حالا بیا بخواب فردا صبح عوض می کنی. گفت: نه! یادم رفته

بود و الان یادم آمد. ممکن است مشکلی برای موتور پیش بیاید.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی