یادی از سمیه کردستان
پاسداشت یاد سمیه
او فقط ۱۶ سال داشت اما یازده ماه شکنجه ضد انقلاب ، گرداندن با سر تراشیده در روستاها ، قطع دست ،زنده به گور شدن و شهادت را بر توهین به امام امت ترجیح داد.
ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال ۱۳۴۴ در شهر سنندج در میان
خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری
بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با
عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد.
ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع
بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش میداد. آن
قدر در محراب عبادت با خدا لذت میبرد که به پدرش گفته بود: «اگر
از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می
گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه میکنم، نه خسته ام، نه
سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر میشوم».
با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون
پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز
کردستان قرارگرفت.
روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر
رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که مأموران شاه به مردم
حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را
داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید؛ «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود».
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضد انقلاب در مناطق
کردستان، همکاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغازکرد. شروع این
همکاری، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های
انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.
ناهید علاوه بر همکاری با بسیج وسپاه بیشتر وقتش را به خواندن کتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.
اوایل زمستان سال ۱۳۶۰ به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر
سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده
بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس و جو پیدایش نمی
کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها
پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا
دنبال او می گشت. تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید را می شناختند و او
را آن روز دیده بودند شنید که: چهار نفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار
مینی بوس کردند و بردند!
بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد
ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند که: اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان
انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم میکشیم
چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود که خبر گرداندن دختری در روستاهای
کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!»
همه جا پخش شد. یک روستایی گفته بود: آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند . گفته بودند آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!.
او ناهید بود که با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود
حمایت کرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت
که جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده
بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودکه ناهید، دختر جوان و
انقلابی را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.
از روز ربوده شدن او یازده ماه می گذشت که پیکر بی جان و مجروح و کبود او
را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند.
روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتی جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کرد و
چندین بار از هوش رفت. پیکر آغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای
فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از
ددمنشی ضد انقلاب بود. زنان سنندجی با دیدن آثار شکنجه بر بدن ناهید و سر
شکسته و تراشیده اش، به ماهیت اصلی ضد انقلاب، بیش از بیش پی برده و با
ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.
شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهکها بر مردم، فشار زایدالوصفی
که به خانواده شهید رفته بود مادر شهید را بر آن داشت به تهران هجرت کند و
پیکر شهید ناهید کرجو، شهید مظلوم سنندجی را در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن نماید.
چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهید، بیمار شد و از دنیا رفت. برادر
ناهید می گوید: مادرم در تهران ماند و با بچه های کوچک و وضعیت بد اقتصادی
مجبور به کار شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود که نزدیک
ناهید است. دلش خوش بود که دیگر لازم نیست کوه به کوه، دشت به دشت و آبادی
به آبادی دنبال ناهید بگردد.