معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

لبخندی که بر روی سینه ماند

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۱، ۰۳:۵۹ ب.ظ
هفت روز پیش جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن راشکستند آن وقت دشمن هر گه در توان داشت به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند
انفجار پشت انفجار گلوله پشت گلوله زمین از موج انفجار مثل گهواره تکان می خورد آسمان جزایر را به جای ابردود فرا گرفته و به جایاکسیژن گازشیمیایی
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی پس از هفت شبانه روز فرماندهی حالا شده مثل خیمه ای که ستونش را بر داشته باشند نه توان ایستادن دارد ونه توان نشستنو نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن
حاج همت لب می جنباند اما صدایش شنیده نمی شود لب های او خشکیده و لبانش گود افتاده است دکتر با تاسف سری تکان داده می گوید این طوری فایده ای ندارد ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم دکتر آرام می گوید خوب یک سرم دیگر وصل کن دکتر با ناراحتی می گوید آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند سید کلافه می گوید چاره ی دیگری نیست هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند دکتر با نگرانی می گوید آخر تا کی
تا وقتی نیرو برسد
اگر نیرو نرسد چی
سید بغض آلود می گوید تا وقتی جان در بدن دارد
خوب به زور ببریمش عقب
حاجی گفته هر کس جسم زنده ی مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده ی امام کند مدیون است سر پل صراط جلویش را می گیرم دکتر که کنجکاو شده می گوید مگر امام چی گفته
حاج همت به امام خمینی فکر می کند  و کمی جان می گیرد سید هنوز گوشی های بیسیم را جلوی دهان او گرفته حاج همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند جزایر باید حفظ شود بچه ها حسین وار بجنگید و قتی صدای همت به منطقه ی تبرد مخابره می شود نیرو های بی رمق دوباره جان می گیرند همه می گویند نباید حرف امام زمین بماند نباید حاج همت شرمنده ی امام شود دکتر سرم دیگری به دست حاج همت وصل می کند سید با خوش حالی می گوید ممنون حاجی قربون نفست بچه ها جان گرفتند اگر تا رسیدن نیرو همین طوری با بچه ها حرف بزنی بچه ها مقاومت می کنند فقط کافی ست صدای نفس هاتو بشنوند
حاج همت به حرف سید فکر می کند بچه ها جان گرفتند فقط کافی ست صدای نفس هاتو بشنوند
حالا که صدای نفس های حاج همت به بچه ها جان می دهد حالا که به جز صدا چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد چرا این جا نشسته است چرا کاری نکند که بچه ها هم صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند
سید نمی داند چه فکر هایی در ذهن حاج همت شکل گرفته است تنها می داند که حال او از چند لحظه پیش خیلی بهتر شده است چرا که حالا نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است
حاج همت به یاد حرف امام می افتد شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد سید که از برخاستن او خوش حال شده ذوق زده می گوید حاجی حالت خوب شده
دکتر که انگشت به دهان مانده مانده می گوید مراقب باش نخورد زمین
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته با خوش حالی می گوید کجا می خواهی بروی هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم
حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می شود سید سایه به سایه همراهی اش می کند
حاجی بایست ببینم چی شده
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می می رود سید دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد حاج همت نگاه به چشمان سید انداخته بغض آلود می گوید تو را به خدا بگذار بروم سید
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد می پرسد کجا داری می روی من نباید بدانم
می روم خط خدا مرا طلبیده
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود خط خط برای چی تو فرمانده لشکری بشین تو سنگرت فرماندهی کن
حاچ همت سوار بر موتور می شود و آن را روشن می کند کو لشکر کدام لشکر ما غفط یک دسته نیرو در خط داریم یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد فرمانده دسته می خواهد فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد نه تو قرارگاه
سید جوابی برای حاج همت ندارد تنها کاری که می تواند بکند این است که دوان دوان به سنگر باز می گردد یک سلاح بر میدارد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند لحظه ای بعد موتور به تاخت حرکت می کند
لحظاتی بعد گلوله ای آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر وقتی دود و غبار فرو می نشیند لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود
خبر حرکت حاج همت به بچه های خط مخابره می شود بچه ها دیگر سر از پا نمی شناسند می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسد شرمنده ی او نشوند
همه در خط می مانند بچه ها آن قدر می جنگند تا خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید
بچه ها از این که حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند خوش حالند اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی