قصه ...
بسم رب الشهدا ... ؛ شاید بیشترین مسیر را باهاشون بودیم با موتور؛ ترک موتورم علی نشسته بود؛ نه اون گریه های منو می دید نه من اشک های اونو؛ عجب هوایی بود بارانی اما بدجور آفتابی ...
در راه؛
جلوی یک روستا وقتی ماشین توقف کرد خبری از صدای ماشین نبود فقط صدای گریه
بود ... بوی گلاب بود و عطری عجیب در فضا و بوی اسفندی که مادری دود کرده
بود ... انگار مسافری آمده باشد از کربلا ...
بماند؛ اتفاقات زیادی می
افتاد که برای هر نفر یک دوربین لازم بود و یک داستان بلند از دلش ... از
میان این همه در راه پیرزنی یا شاید هم شیر زنی را دیدم با سنی که پیدا بود
خیلی بالاست، یکی از دست هایش باند پیچی شده بود، تکیه داده بود به ماشینی
با عصای قهوه ای روشن اش با چشمی که پر از اشک بود ... نمی دونم چرا توی
چشمش بدجور انتظار بود یه حسی که انگار مسافری داشته ؛ آمده یا نیامده اش
را خدا می داند ...
راویتی کوتاه از حضور شهدای گمنام بر شهر ...