خاطره ازسردارشهید مصطفی ردانی پور
دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۲۸ ق.ظ
پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود، می کشید که باید دست شما را ببوسم. ول کن نبود. اصرار می کرد. آخر پیشانی مصطفی را بوسید و رو کرد به بقیه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابی افتاده بود توی خط سیاست و حزب بازی و از این چیزها. یک روز توی لشکر دور گرفته بوده، مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش، که اگه این جا اومدی به خاطر خداست؛ نه به خاطر بنی صدر و بهشتی. توی لشکر امام حسین، باید خالص بمونی برای امام حسین، و گرنه واینستا. زود راهت رو بگیر و برگرد. دیگه همون شد. حزب و این باز ی ها را گذاشت کنار. »
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 63
۹۷/۰۸/۲۱