طلبه شهید محسن صاحب الزمانی
زندگی نامه شهید صاحب الزمانی
شهید محسن صاحب الزمانی در سال 1346 در شهرستان قوچان چشم به عرصهی گیتی گشود و در دامن مادری مومن و مهربان و سایهی پدری آگاه و متعهد زندگی پربرکت خود را آغاز کرد. شهید محسن از همان ابتدای نوجوانی روحیهی خاص و زیبای خود را داشت، او حتی در بازیهایی که با دوستانش داشت سعی میکرد تفاوت رژیم ستم شاهی و انقلاب اسلامی را به معرض دید بیاورد. از خصوصیات بارز او ممانعت از تجمل گرایی بود. در ابتدای انقلاب او بیشتر از 10 سال سن نداشت. با این وجود او در شبی که میهمان داشتیم و مادرم غذایی برای میهمانها تهیه کرده بود، حاضر نشد بر سر سفره بیاید چرا که به قول خودش آن غذا طاغوتی بود و بسیاری افراد در آن شب غذا نداشتند و با وجود تمسخر افراد حاضر در آن مجلس او باز هم بر روی حرف خود تکیه داشت و آن شب را بدون صرف غذا گذراند. نسبت به خوشیهای دنیوی بیاعتنا بود و دیگران را از این امر منع میکرد و میگفت: خوشیهای این دنیا زودگذرند پس به آن دل نبندید
. او در هنر خط و نقاشی استعداد جالبی داشت. در هنر نقاشی سعی میکرد زندگی امامان و بالاخص مولای متقیان حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب (علیهالسلام) را به تصویر بیاورد و نسبت به وجود پر برکت حضرت امام (ره) علاقه زیادی داشت و با دوستان نادان و دشمنان او و انقلابش بی هیچ ترس و بیم بحث و گفتگو میکرد. بعد از اتمام دورهی راهنمایی با علاقه و میل خود وارد حوزهی علمیه شد و دروس حوزوی را در مدرسهی علمیه امام قوچان تحت نظر پدر بزرگوارش و حجت الاسلام یعقوبی آغاز کرد.
بعد به مدت یک سال همراه حاج آقا یعقوبی به ایرانشهر رفت و بعد از این مدت دوباره به قوچان بازگشت و در این شهر تحت نظر دو استاد دلسوز حجت الاسلام صفویان و پدر ارجمندش مشغول به تحصیل علوم دینی شد. در ایام جنگ از زمانی که سنش آمادهی پذیرش شد، از طریق بسیج که از همان ابتدای انقلاب عضو بود، عازم جبهه شد. در آن ایام از خود و خاطراتش برای ما چیزی نمیگفت و اگر خاطرهای از برادرم میخواستیم، خاطرات و دلاوریهای برادران همرزمش را تعریف میکرده و خو و کارهایش را هیچ به حساب نمیآورد. عکسهایش نیز، عکسهای سادهای بود و در کل میتوان گفت: ما تا این سال اخیر که با اجازه پدر و مادرم وارد گروه تخریب شد، هیچ اطلاعی از عملکردهای او در جبهه نداریم. نمازش را با تمام خضوع و خشوع میخواند. او یک بسیجی واقعی بود و سربازی زیبا در عمل از سربازان مولایش حضرت بقیه الله الاعظم. به قول یکی از دوستانش که در نامه تبریک و تهنیتی در شهادتش برای پدرم نوشته بود: شهادت حق محسن بود.
و واقعا این بهترین و زیباترین جمله است که میتوان برای برادر و برادران شهیدم به زبان آورد و او از همان ابتدا این سعادت بزرگ را در خود پرورش میداد. محسن در دوسال اخیر جلسهی زیارت آل یس را با همکاری تعدادی از دوستانش که در ابتدا اندک بودند، دائر کرده به لطف خدا هنوز هم با شکوه بیشتری توسط برادرانش اجرا میگردد. او در غیاب ما به خانوادهی شهدا سرکشی میکرد و بعضی از کارهای لازم را برایشان انجام میداد که این را ما بعد از شهادتش توسط همان خانوادهها ومادران شهید متوجه شدیم. تا اینکه او در سال 1365 در کربلای 5 در جبهه شلمچه هنگام برگشتن از عملیات درحالی که درنیمه شب 23 در ماه داخل کانال مشغول خواندن نماز نافله شب بود، به درجهی رفیع شهادت نائل گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد.
وصیتنامه طلبه
شهید محسن صاحب الزمانی
با درود و سلام بىکران بر پیشگاه مقدس ولى عصر، امام زمان و با آرزوى سلامتى و طول عمر رهبر کبیر انقلاب و همچنین با آرزوى پیروزى اسلام بر کفر، در جبهههاى حق علیه باطل، وصیت نامهام را آغاز مىکنم: پــدر و مــادر محترم ســلام علیکم.
امیدوارم هم اکنون که وصیت نامهام را برایتان مىخوانند، هیچ گونه اندوه و ناراحتى، در دل نداشته باشید، چرا که انسان به دنیا مىآید و باید از دنیا برود، حال چه زود و چه دیر و شما هم باید با قلبى مطمئن و آرامشى عظیم این مطلب را گوش دهید. البته من کوچکتر از آنم که بخواهم شما را به آرامش و صبر دعوت کنم، چرا که شما، خودتان این مطالب را از من بهتر میدانید، ولى بنا به وظیفه مطالبى را خدمتتان عرض مىکنم: پدر و مادر محترم، نمىخواهم بگویم که برایم گریه نکنید و در خود نگه دارید، خیر چنین نمىگویم. پدر و مادر محترم، اگر دلتان پر شد گریه کنید، ولى یکى از مــــراحل ایمان یقین این است کــــه اگر فـــرزند یا برادر یا خواهرى از دنیا رفت، انسان از این مسئله اندوهناک نشود، چرا که اگر درست فکر کنید، دلیلى براى اندوه خود نمىبینید. همانطورى که گفتم انسان به دنیا مىآید و روزى هم از دنیا خواهد رفت و در این هیچ شکى نیست و مرگ هیچگاه انسان را خبر نمىکند، ولى حال انسان زود مىمیرد یا دیر مىمیرد، اگر زود مرد، گناهانش کمتر و اگر دیر مرد، عبادتش بیشتر. البته این قانون فقط در انسانهایى است که، عمر خود را سعى مىکنند که به عبادت و کارهاى خوب بگذرانند. دوم آنکه مگر انسان چه مىشود؟ آیا واقعا مىمیرد؟ حتما خواهید گفت خیر، ولى این خیر شما زمانى صحت پیدا مىکند که انسان در برابر این مصیبتها صبور باشد. پدر و مادر محترم، عوض عزادارى و گریه و بىصبرى، برایم دعا کنید و از خداوند طلب عفو و بخشش بخواهید و از همه مهمتر حلالم کنید. پدر و مادر محترم، مىدانم که رفتارم در برابر شما، رفتار درستى نداشتم، مىدانم که خیلى از سخنــان بجا و خوبتان را نادیده و بىتوجه گرفتم، ولى با این وضع، از شما پدر و مادر مهربان حلالیت مىطلبم. و همچنین از برادرم و خواهرانم و پسر خالهها و دائىها و عموها و کلیه اقوام به خصوص پسر خالههایم سعید، حمزه و على آقا، ازشان مىخواهم که اگر خلافى از من سر زده حلالم کنند. و حال چند تذکر خدمت خواهران و برادرم: برادر و خواهر محترم، اگر مىخواهید در دنیا و آخرت خوشبخت شوید، دل از دنیا برکنید، البته بعضى فکر مىکنند که خوشبختى در دنیا یعنى زندگى راحت، یعنى زندگى بدون دردسرى که یک همسر خوب، منزل خوب و یا شغل خوب است در حالى که اینان در اشتباهند، چرا که کســــــانى بودند کـــه داراى همســــر خـــوب، فرزندان زیاد و غیره بودند، ولى همیشه همــــراه با ناراحتى بودند، چـــرا که اینان در خدمت دنیا بودند. خواهر و برادر، روایت است که مضمون روایت این است که خداوند وقتى دنیا را خلق کرد، خطاب به دنیا فرمود: (هر کس در خدمت تو بود، او را عاقبتش را خوار و ذلیل و بدبختکن و هر کس از تو دورى جست در خدمت او باشد) و مسئله دیگر این است که هیچگاه به این مردم امیدوار نباشید، حتى به همان دوست صمیمیتان امیدوار نباشید، البته نمىخواهم بگویم که دوستى و مهربانى نکنید، مىخواهم بگویم که امیدوار نباشید، حتى من را هم که برادرتان هستم، حداکثر که به فکرم باشید یک سال است بعد از آن دیگر شما به فکر زندگى خود خواهید بود. همانطورى که دیگران مردند و ما بعد از سالهاى سال آنها را هم از یاد بردیم. پس بنابراین از مردم و دوستان چشم بپوشید و عوض محبت بیش از حد به یکدیگر، وقتتان را صرف دوستى خدا بکنید، زیرا تنها کسى همیشه دوست و فریادرس انسان است، خدا است. پس سعى کنیم اعمالمان را خالص براى او کنیم. مسئله دیگر نماز شب است. برادر و خواهر، تنها راه نجات همین شب زنده دارىها و نماز شب خواندنهاست، کمى بیشتر تحقیق کنید، زیرا هنوز که هنوز است به عظمت نماز شب پىنبردیم، سعى کنیم که انشاء الله حتى براى یک شب هم ترک نشود. مسئله دیگر که خیلى مهم است، مسئله انقلاب، دولت و جنگ است. برادر و خواهر، متاسفانه ما هنوز انقلابمان را درک نکردیم، زیرا اگر درک مىکردیم، با تمام وجودمان حفاظت مىکردیم، البته هم اکنون هم مىکنیم، ولى مواظب باشیم که در بین راه خداى نخواسته برنگردیم و به پیام شهدایمان که گفتند: ما براى خدا جانمان که عزیزترین هدیه انسان است دادیم، شما هم به خاطر خدا صبر کنید و لبیک گویم با کسانى که دنبال فرصتند تا عیب یا ایراد و اشکالى از انقلاب ببینند و همان را، همه جا پرکنند به مخالفت برخیزند، چرا که اینان پیام شهداء را از یاد بردهاند و نمىتوانند انقلاب اسلامى را تحمل کنند. به امید روزى که پرچم اسلام به دست آقا امام زمان، در سرتاسر جهان به اهتزاز درآید. و در ضمن جسد مرا در شهر قوچان دفن کنید و سعى کنید آن خرجى را که براى مراسمى که رسم مىباشد باید خرج شود، آن خرج را به فقرا و جبههها و جنگزدهها صرف کنید و مراسم هم، باید بسیار ساده باشد و اینطور نباشد که براى هفتم یک مجلس برپا کنید، باشام و چقدر خرج یا سالگرد و غیره. البته یک مجلس اگر خواستید برپا بکنید، ولى راضى نیستم شام و خرجهاى اضافى صرف شود و عوض این خرجها را و همان شامى را که مىخواهید به یک عده سیر بدهید، آن خرجها را صرف انسانهاى محتاج و گرسنه کنید. و در ضمن براى من 15 الى 20 روز نماز قضا بخوانید، زیرا براى احتیاط و حتما بخوانید و یک روز کفاره روزه بر گردن دارم و 5 روز هم روزه قضا بر گردن دارم. در حالى که یک سال گذشته و یک روز هم فقط روزه قضا دارم. در ضمن بر روى کفنم دعاى جوشن کبیر نوشته شود و حتما هم نوشته شود . خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدى، خمینى را نگهدار والسلام.
خاطراتی ازشهیدصاحب الزمانی
خاطره اول
نکته جالب این که شهید صاحب الزمانی در با آخر که به جبهه اعزام شد، پدرش مرحوم حجت الاسلام علی اکبر صاحب الزمانی به شرطی اجازه رفتن به جبهه میدهد که حداکثر 45 روز برگردد و نکته جالب این که پیکر مطهر شهید دقیقا سر 45 روز به آغوش پدر در قوچان میرسد.
خاطره دوم
اﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺸﻪ ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻨﯽ
ﺗﺎ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟
ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺑﯿﺴﺖ ﺍﻟﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﻧﯿﻮﻣﺪ ...
ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺷﺪﻡ
ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ
ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻒ ﺟﻮﻥ ﮐﺮﺩﯼ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﺑﺨﻮﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﯽ
ﻣﺮﯾﻀﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ؟
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻢ ، ﭼﺸﻤﺎﯼ
ﻣﻦ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ
ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻤﻪ
ﭼﺸﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ
ﺩﻟﻢ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 16 ﺳﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ
ﺧﻮﺏ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ
ﮔﻮﺷﺎﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ ، ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ
ﺑﺸﻨﻮﻡ ...
خاطره سوم
سید محمود صفویان همرزم دیگر شهید ، که به کسوت روحانیت در آمده، از خاطراتش وعمق دوستی اش با حسین، گفت . او که خودش را از قوچان، به منزل شهید در مشهد، رسانده بود؛ وقت گقتن خاطراتش با حسین عبدالحسینی، می شد شعف درونی اش را به خوبی درک کرد، وقتی می گفت: من و حسین اینقدر با هم صمیمی بودیم که همیشه و تا لحظه ی شهادت با هم بودیم ... و درنهایت وقتی که بدن سرد حسین را درگور خوابانده بود و در آغوش سردش آخرین وداع را در ته همان گور سرد کرده بود ... و ما رفتیم به همان روزها ....
سلام و سلام بر شهید محسن عزیز. یادم است تازه طلبه شده بودم ومرحوم حاج اقا صاحب الزمانی زنگ زده بود و خواستم به اطلاع ایشان برسانم، بدون اجازه وارد حجره شدم روی زمین فقط عبایی مشکی بر روی خودش انداخته بود وخوابیده بود و بیدار شد و تشکر کرد وفرمود برای همیشه یادت باشد بدون اجازه هیچ جا وارد مشو. خداوند ایشان و پدر ومادرشان را رحمت کند.