روایتی از لحظه ی پرواز شهید مجتبی بابائی زاده...
مجتبی با چفیه صورتش رو بسته بود و خودشو تو تاریکی شب لای ستون جا داده بود تا فرمانده نبیندش آخه قرار نبود مجتبی با بچه ها بره جلو باید میموند واسه کاری دیگه ولی دلش چیز دیگه ای میگفت...
ساعت دو بامداد بود که دیگه فرمانده هم متوجه حضور مجتبی شده ولی کاری نمی تونست بکنه .
مجتبی رو توجیه ی میکنه ... نیروهای پژاک سنگر، کمین و کانال و تونل زیادی زده بودند فکرشم نمی کردند که کسی جرات نزدیک شدن پیدا کنه! بچه ها به کمتر از دو متری شون میرسن ....جنازه های پژاکی ها نظر بچه ها رو جلب میکنه دیگه همه آماده درگیری هستن ...
چند نفری پیش قراول هستن از جمله مجتبی همه جا تاریک بود که ناگهان یکی از اونا بچه ها رو میبنده با تیراندازی اون چند نفر اول زمین گیر میشن که ناگهان یک انفجار شدید رخ میده احتمالا از قبل تله ای کار گذاشته بودن ....
در گیری به اوجش میرسه.صدای بچه ها یی رو که پیش قراول بودن رو پشت بی سیم دیگه نداشتیم یکی از بچه ها میگه صدای فلانی رو شنیدم که پشت بی سیم گفت : سفر کربلا، یاحسین، استراحت(دلاور کربلا رسیدی ما رو هم دعا کن)
یکی دیگه از بچه ها خودشو به مجتبی می رسونه می خواد که پانسمانش کنه تو اون شلوغی درگیری، کلی باند میذاره رو سینه مجتبی تا جلو خونریزی رو بگیره
ولی زخمش عمیق بود یک لحظه احساس کرد که دستش تو شکاف رو سینه مجتبی جا شد...
سرش و نزدیک مجتبی میکنه دیگه می دونه مجتبی می خواد پر بکشه اشک تو چشماش جمع میشه که کاری نمی تونه بکنه ... متوجه زمزمه ای از مجتبی میشه..
مجتبی دوبار این کلمه زیبا رو بیان میکنه و عازم بهشت میشه ...یا علی بن ابیطالب،یا علی بن ابی طالب...
و خداحافظ دنیا، وعده ما بهشت
راوی یکی از همرزمان شهید
برای اطلاعات بیشتر از شهید به وبلاگ یادنامه ی شهید به آدرس منبع زیر برید.
منبع:یادنامه ی شهید مجتبی بابائی زاده خادم الشهداء