يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۰، ۱۰:۲۹ ق.ظ
|
در مصاحبه با آقای احمد علی فدایی نژاد پدر شهید یوسف فدایی نژاد: مرا که می دید می گفت: سلام پدر شهید!
ـ آقای فدایی نژاد! اولا شهادت فرزندتان را تبریک می گوییم. بفرمایید که چطور خبر شهادت فرزندتان به شما رسید؟ مشغول کار بودم که دیدم آقای کاظمی پور(سردارکاظمی پور)به سراغم آمد و گفت که با شما کار دارم.برایم جالب بود که چطور ایشان به سراغم آمده، چون با هم ارتباطی نداشتیم. ایشان گفت که پسرتان شدیدا مجروح شده است. من همانجا گفتم انا لله و انا الیه راجعون. و همان جا نشستم. گفت که چیزی نشده، فقط مجروح شده اما به دلم الهام شده بود که یوسف شهید شده است.
ـ این خبر را چه روزی به شما دادند؟ همان روز جمعه که شهید شد.
ـ چطور وقتی سردار کاظمی پور خبر مجروحیت یوسف را به شما دادند، شما گفتید که ایشان شهید شده است؟ نوع رفتار و کردارش معلوم بود. اصلا وقتی آقای کاظمی پور گفت مجروح شده، فهمیدم که شهید شده است. از خیلی قبل تر، هر وقت به من می رسید و می خواست سلام و احوال پرسی کند می گفت: سلام پدر شهید من! سلام پدر عزیز شهید من! از خیلی قبل تر مدام این تکیه کلامش بود.
ـ شب آخری که پیشتان بود یادتان هست؟ شب آخر خیلی عجله داشت. منتظر بود که همه بخوابیم وآن وقت برود. ولی تا نزدیک یک شب نگهش داشتیم. من در همین سالن پذیرایی دراز کشیدم و خوابیدم. در همین اوقات آماده رفتن میشود. من به یک باره در کف پایم احساس سردی کردم و از خواب بلند شدم. دیدم که صورتش را گذاشت کف پایم و پایم را بوسید. تا بلند شدم خیلی سریع از من خداحافظی کرد و رفت. لباسم را پوشیدم و به مادرش هم گفتم بیا برویم دنبالش! با موتور رفتیم بیرون. دیدم که آژانس گرفته و میخواهد برود. چند دقیقه با مادرش صحبت کرد و بعد خداحافظی کردیم. من مادرش را به خانه آوردم. او هم با ماشین به سمت پلیس راه رفت تا از آنجا با اتوبوس به تهران برود. مادرش را که به خانه آوردم، دلم نیامد که بمانم. سریع به سمت پلیس راه رفتم. دیدم آن طرف خیابان منتظر اتوبوس ایستاده است. رسیدن من مصادف شد با آمدن یک اتوبوس. مرا که دید از همان جا برایم دست تکان داد و سریع سوار اتوبوس شد. اتوبوس که حرکت کرد من همان جا ایستادم و رفتنش را نظاره کردم. دیگر هم ایشان را ندیدم تا وقتی که جنازه اش را آوردند.
ـ آقای فدایی نژاد! یوسف چه شد که شهید شد؟ یوسف از طفولیت، از هشت، نه سالگی در فعالیت های مذهبی حضور داشت. به همراه برادرش جواد در برنامه های مسجد امام رضای دهبنه شرکت می کردند. اهل رعایت تقوا و انجام عبادات و واجبات بود. از همان دوران طفولیت وارد این راه شد. و همچنان ادامه داد تا رسید به اینجا. غسل صبح جمعه اش ترک نمی شد. عاشق خدابود. عاشق اهل بیت بود، عاشق امام حسین بود. عاشق همه این ها بود تا اینکه به درجه شهادت نائل آمد. اهل ذکر بود. یک تسبیحی با هزار دانه داشت. با او شوخی میکردم که یک آیت ا... یک همچنین تسبیحی ندارد، شما چطور چنین تسبیحی داری. شب ها همین جا می نشست و مدام ذکر می گفت، خیلی هم صلوات می داد.گ اهی میگفتم آقا یوسف جان! آخر ما می خواهیم بخوابیم، می گفت: من 20 تا صلوات که دادم شما خوابتان میبرد.
ـ رفتارش چطور بود؟ در خانه خیلی خوب بود. من به یوسف افتخار می کنم. در محل هم همه او را می شناختند. باهمه هم صمیمی بود از پیر مردها گرفته تا بچه ها. با همه خوش رفتاری میکرد. با اینکه 27،28سال بیشتر نداشت اما مثل یک آدم هفتاد ساله، با همه خیلی پخته برخورد می کرد.خیلی هم خوش رفتار بود.
ـ خاطره ای از دوران کودکی اش دارید؟ همین جا می نشست و مشغول درس بود. وقتی می آمدم، صدایش می کردم که آقل یوسف کجایی؟ می گفت من همینجا هستم. می گفتم من شما را نمی بینم. بلند میشد و می آمد کنارم. من هم لب هایش را می بوسیدم. خیلی دلنشین بود. خیلی هم دوستش داشتم این را که می گویم. این دلم درد می گیرد. ولی خب شهید شد و الان افتخار ماست.
ـ پسر اولتان بود؟ بله! خیلی هم با او صمیمی بودم.
ـ چطور؟ خیلی با او راحت بودم. من حدود 25سال بیمه دارم. این اواخر اکثرا پول بیمه ام را او می داد. وقتی به او زنگ میزدم که یوسف جان! بیمه ام نزدیک شده، فورا میگفت: چشم! خودش هم با دست خودش پول را می آورد. میرسید دم در خانه، وقتی به استقبالش میرفتم، پیشانی ام را می بوسید و پول را بمن می داد. من خاطرات یوسف را نمی توانم فراموش کنم. من کمرم شکست.
ـ به نظر شما مهم ترین ویژگی یوسف چه بود؟ معلومات دینی اش بود. آن چنان حرف میزد که بزرگتر از او هم کمتر بتوانند صحبت کنند. روح بزرگی داشت. دیدار حضرت آقای خامنه ای رفته بود. دست آقا را بوسیده بود و به آقا گفته بود که این دنیا برای من کوچک است. برای من مثل جهنم است. شما دعا کنید که من شهید شوم.
ـ این دیدار مال چه وقتی است؟ زمان زیادی نیست. مال همین چند وقت است، البته من این را نمی دانستم به من نگفته بود.به مادرش گفته بود مادرش هم تازه به من گفت یک نکته ی ویژه در مورد یوسف ساده زیستی اش بود. این وام مسکن را که می دهند، به همراه برادرش یک وام گرفتیم و یک خانه ی دو واحدی ساختیم. به من اعتراض کرد ک شما یک آدم روستایی، این کاخ نشینی ها چیست! این کارها در شان شما نیست و شخصیت شما را پایین می آورد. اعتراض داشت به این موضوع.
ـ در پایان اگرحرف خاصی دارید بفرمایید؟ امیدوارم که شفاعت من را بکند. یوسف افتخار ما و افتخار همه ی استان گیلان است. این یک خونی است که به زمین ریخت و همه را به لرزه درآورد .من از همه مردم می خواهم که راهش را ادامه دهند. خادم الشهداء
|
۰
۰
۹۰/۰۹/۲۰