نامه دختر شهید علمدار به پدر شهیدش:
![](http://www.bornanews.ir/EditorPics/New/9001/bashgah/100.jpg)
این فرزند شهید در نامهای به پدرش مینویسد: راستی بابا چقدر خوب است نامهنوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبهروی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک میشود.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شهید سید مجتبی علمدار، ۱۱دی ماه ۱۳۴۵ در شهرستان ساری متولد شد. ایشان در سن ۱۷ سالگی به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال ۱۳۶۲ به کردستان رفت.
سید مجتبی برای اولین بار در عملیات کربلای یک شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلمبن عقیل در لشکر ۲۵ کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند.
او در عملیات کربلای ۴ و ۵ نیز حضور داشت، در کربلای ۸ مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت و در عملیات کربلای ۱۰ در جبهه شمالی محور سلیمانیه – ماووت شرکت نمود.
سید مجتبی علمدار در سال ۱۳۶۶ مسئولیت فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلمبن عقیل – از گردانهای خطشکن لشکر ۲۵ کربلا – را بهعهده گرفت و در عملیات والفجر۱۰ نقشآفرینی مؤثری داشت.
شهید علمدار در سه راهی خرمال، سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادتهای فراوانی را ازخود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بهشدت مجروح شد. سید مجتبی در دیماه ۱۳۶۴، در عملیات والفجر ۸، به شدت شیمیایی شد.
شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا در ساری مشغول خدمت شد و علاوه بر این مسئولیت در واحد تربیت بدنی لشکر بهعنوان عضو اصلی هیأت رهروان حضرت امام(ره) هم انتخاب شد.
حاج سید مجتبی علمدار که مداح اهل بیت علیهم السّلام هم بود سرانجام در اوایل دی سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بیهوشی کامل هنگام اذان مغرب روز ۱۱ دی به شهادت رسید.
آنچه پیشِرو دارید نامه دختر شهید سید مجتبی علمدار به پدرش است:
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربیام به من میرساند:
«سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت!».
و تو در کنار راهپله مهد کودک مینشستی و لحظهای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو میدادم و با حوصلهای بهیادماندنی آن را بر سرم میگذاشتی و بعد بند کفشهایم را میبستی و در آخر، دست در دستان هم بهسوی خانه میآمدیم و با مامان سر سفره ناهار مینشستیم و چه بامزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبهروی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک میشود.
مادر میگوید: «بابا خیلی مهربان بود، اما خدا از او مهربانتر است».
و من میخواهم بعد از این نامهای برای خدا بنویسم و به او بگویم که میخواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچهها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درددل کنند.
مادربزرگ میگوید: هرچه میخواهی، از خدا بخواه! و من از خدا میخواهم که پدر مردم ایران حضرت آیتالله خامنهای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پرمهر پدرانهاش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد، انشاءالله.
خدانگهدار!
دخترت سیده زهرا. خادم الشهداء