شهید عبدالله میثمی
پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۷ ق.ظ
با پدر و مادرش سه تایی آمدند خواستگاری. اولین کسی بود که اجازه دادم بیاید. هنوز درس می خواندم.
در چوبی که باران می خورد، سفت می شد. باز کردنش لم داشت. موقع رفتن نتوانست در را باز کند. رفتم جلو و در را باز کردم. خندید. گفت «...خدا را شکر، زورتان هم زیاد است.»
یادگاران، جلد 5 کتاب شهید عبدالله میثمی ، ص 44
🇮🇷 نثارارواح مطهر امام وشهدا صلوات🇮🇷
۰۱/۰۷/۲۸