معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

لیوان شیر را از دهان زهرا کوچولو جدا می کند، انگار زیاد دهانش پر شده ،یک قدری بیرون می ریزد ،پدر بزرگش زهرا کوچولو را از زانو هایش بلند می کند و روی زمین منشاندش، با دستمالی که داشت ،لب های زهرا کوچولو را پاک می کند و رو به ما لبخند می زند بعد می گوید:"هنوز برای شما زوده ولی نگاه کنید یاد بگیرید" خنده ای می کنم و می گویم:" دیر رو زود داره، سوخت و سوز نداره، این آموزش ها رو هم قبل ترها پاس کردیم"  انگار که شیر می پرد به گلوی بچه و بچه به شدت سرفه می کند. پدر بزرگش حول کرده مادرش وارد پذیرایی می شود و پشت بچه را می کوبد رو به مادرش می گویم: "دست هایش را بالا بگیرید و قفسه سینه اش را ماساژ دهید" همین کار را هم می کند، بچه آرام می گیرد. پدر بزرگ رو به من چشمانش را ریز می کند و می گوید: مث اینکه یک ملاقاتی باید با بابا داشته باشم که دیگه وقتشه..." می گویم:" حاج آقا دیر وقته ممکنه بخوریم به نماز و حرفمون نیمه کاره بمونه" لبخند کنایه آمیزی می زند و می گوید:" خوب بحث رو عوض می کنی......

دکمه ظبط ریکورد را فشار میدم، بلند میشوم میروم کنارش و می گویم:"آمادست،یا علی حاجی"

ادامه مطالب....

نویسنده:روح الله علوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۱۸:۱۸


معلم وارد کلاس شد، چشمش به نوشته ی روی تخته افتاد:

" ورود خانم های بی حجاب به کلاس درس ممنوع!"

عصبانی شد و به دفتر رفت، مدیر به کلاس آمد،

اول با زبان خوش پرسید: چه کسی این جمله را نوشته؟

کسی جواب نداد، مدیر عصبانی شد.

بچه ها را بیرون کرد و به صف کشید و تا توانست با

چوب به کف دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت.

شهید محمد رضا توانگر

*************************************************************

زن که وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت

زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید

پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشم

زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را

نمی بندی؟ همان طور که سرش زیر بود گفت: هروقت حجابت را

درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.

شهید محمود کاوه

*************************************************************

می دانست از ساواکی ها هستند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.

از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود:

من که نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث

بلدم که هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار

دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.

ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من

فقط حدیث خواندم.

شهید محمد منتظر القائم


منبع:وبلاگ محجبه ها فرشته اند


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۱ ، ۱۱:۲۷