لیوان شیر را از دهان زهرا کوچولو جدا می کند، انگار زیاد دهانش پر شده ،یک قدری بیرون می ریزد ،پدر بزرگش زهرا کوچولو را از زانو هایش بلند می کند و روی زمین منشاندش، با دستمالی که داشت ،لب های زهرا کوچولو را پاک می کند و رو به ما لبخند می زند بعد می گوید:"هنوز برای شما زوده ولی نگاه کنید یاد بگیرید" خنده ای می کنم و می گویم:" دیر رو زود داره، سوخت و سوز نداره، این آموزش ها رو هم قبل ترها پاس کردیم" انگار که شیر می پرد به گلوی بچه و بچه به شدت سرفه می کند. پدر بزرگش حول کرده مادرش وارد پذیرایی می شود و پشت بچه را می کوبد رو به مادرش می گویم: "دست هایش را بالا بگیرید و قفسه سینه اش را ماساژ دهید" همین کار را هم می کند، بچه آرام می گیرد. پدر بزرگ رو به من چشمانش را ریز می کند و می گوید: مث اینکه یک ملاقاتی باید با بابا داشته باشم که دیگه وقتشه..." می گویم:" حاج آقا دیر وقته ممکنه بخوریم به نماز و حرفمون نیمه کاره بمونه" لبخند کنایه آمیزی می زند و می گوید:" خوب بحث رو عوض می کنی......
دکمه ظبط ریکورد را فشار میدم، بلند میشوم میروم کنارش و می گویم:"آمادست،یا علی حاجی"
ادامه مطالب....
نویسنده:روح الله علوی