سال 1390
سال "جهاد اقتصادی"
مبارک
سلام میکنم به همه ی دوستای خوبم و به تک تک عاشقای سرزمین نور
بالاخره قسمت شد و رفتیم زیارت شهدا، ولی به خاطر نالایق بودن زودتر از اون موقعی که باید برمیگشتم، برگشتم
برای اولین پست سال باید به همه تبریک عید رو بگم، و چون از سفر عشق اومدم باید سوغات با خودم میاوردم.
هرچی فکر کردم به این نتیجه رسیدم بهترین عیدی، همین یه خاطره می تونه باشه.
فقط به یه دلیل این خاطره رو میگم که اگه قسمت شد و رفتید شلمچه، همینطوری از اونجا رد نشدید و یه دعا هم برای آدم شدن من و امثال من هم بکنید.
تورو خدا این خاطره رو به این چشم نبینید که من میخوام از حال و هوای عجیب و آن چنانیم براتون بگم و از شهدایی بودن دم بزنم، اتفاقا با حسرت به این خاطره اشاره میکنم.
-- -- -- -- -- --
اون خـاطـــره اینـــه:
غروب شلمچه...اقامه ی نماز مغرب و عشا، بیرون از صحن حسینیه اش بخاطر ازدحام جمعیت عاشقان شهدا
بعد از تموم شدن نماز، حرکت به سمت اتوبوس کاروان ها
اینجا آخرین منطقه ای بود که بازدید میکردیم و فردا حرکت به سمت شهر پر گناه همیشگیمون
بدون هیچ حسی با بهترین و بهترین رفیقم تو راه برگشت بودم، در حال حرف زدن
تا اینکه رسیدیم به راه خروجی...
تو نگاه اول فقط جمعیتی رو به هم چسبیده می دیدی که از یه مسیر در حال خارج شدن هستند، ولی هرچی میگذشت قضیه جالب میشد
صدای حاج منصور و محمود کریمی و روضه ی حضرت زهرا(س)، با اون سیستم صدای دالبی و بی نظیر اون قسمت
تاریکِ تاریک...
یه لحظه سمت راستم رو دیدم
پر از موانع و استحکامات از جمله سیم خاردار و خورشیدی و...
از رفیقم بی سر و صدا جدا شدم
دوباره به اونجا نگاه کردم
یه لحظه به خودم اومدم و گفتم فلانی، اینجا آخرشه ها، فردا صبح حرکته و تو هنوز آدم نشدی
رفت...
شاید، شاید سال دیگه زنده موندی و قسمت شد بیایی اینجاها
مگه آقا مهدی عظیمی رو کسی باور میکرد پارسال اونطوری خادم الشهدایی کنه و امسال ...
نشستم
نشستم رو بروی اون موانع و اون زمین و اون خاکریزا...
از خدا خواستم تا فقط و فقط آدم بشم
مثل آدم، همون آدمی که خدا دوست داره
همون آدمی که شهدا به اون رسیدن
اینجا تازه فهمیدم شلمچه یعنی چی، اینجا واقعا بهشت بود
غروب شلمچه...
با همه تاریکیش پر نورٍ پر نور بود
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک