معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

یکی از روحانیون و فضلای بزرگ قم برای من تعریف می کردند که زمان جنگ روحانی گردانهای مختلف بودم و دو سه ماه در هر گردان کارهای مختلفی انجام می دادم. تا اینکه در یک گردان آذری زبان افتادم و برای آن گردان هر کاری می کردم، پارچه می زدم، نوار می گذاشتم، سخنرانی، دعا و نماز و... ولی یک نوجوان 15 یا 16 ساله بود که فقط بین نماز تعقیبات می خواند. احساس می کردم اثری که این تعقیبات بین رزمنده ها دارد به مراتب بیشتر از کارهای من است. برایم سؤال بود که این نوجوان چه سرّی با خدا و مهدی (عج) و فاطمه (س) دارد که آنقدر نفسش اثر بخش است. گذشت و از آن گردان رفتم، در گردان دیگر فعالیت می کردم. صبح عملیاتی می آمدیم که دو سه نفر از رفقای آن نوجوان را دیدم. از آنها پرسیدم مرا می شناسید؟ گفتند بله. سراغ آن نوجوان را گرفتم. گفتند: «حاج آقا! همین دیشب در عملیات شهید شد.» پرسیدم این سؤال مرا جواب بدید او چه سرّی داشت که اینگونه بود؟ گفتند: ما از اسرار پنهانی او نمی دانیم ولی یک روز در شهر خودمان به ما گفت: شنیدم دیدن عالم ثواب زیادی دارد برویم پیش آقای مدنی ما رو نصیحت کنند. وقت گرفتیم پیش ایشان در موعد مقرر رفتیم. خیلی مؤدبانه پیش ایشان رفتیم حاج آقا با ما روبوسی کرد. آقای مدنی بالای مجلس نشست و این نوجوان مؤدب و دو زانو دم در نشست.
دیدیم ایشان (آیت الله مدنی) سرشان را پائین انداخته اند و حرف نمی زنند و وقتی سرشان را بالا آوردند با کمال تعجب دیدیم دارند اشک می ریزند یک نگاه در چشمان آن رفیق ما انداخت و با حالت التماس این غزل حافظ را خواند:
 ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
 ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
 با یار آشنا سخن آشنا بگو
 بر هم چو میزد آن سر زلفین مشکبار
باما سر چه داشت ز بحر خدا بگو
گر دیگرت بر آن سر دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت وعرض دعا بگو
 هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
و شروع کرد زار زار گریه کردن و آن نوجوان سر را بالا آورد نگاه در چشم آیت الله مدنی کرد و گفت:
 درد عشقی کشیده ام که مپرس
 سوز هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس
 سوی من لب چه می گزی که مگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس
 برگرفته از سی دی سربندهای فراموش شده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۱ ، ۱۱:۰۹

جمعه ، تازه رسیده بودم قم که با خبر شدم یکی از دوستانم از دنیا رفته است . عجیب ناراحت و شوکه زده شدم . شاید آخرین نفر از دوستانش بودم که دیدمش ، همین سیزدهم فروردین بود که دیدمش و با اینکه 29 سال بیشتر نداشت بیشتر شوق رفتن داشت تا ماندن !

ولی خدا را شکر ، همان طور که دوست داشت از دنیا رفت !

چه لحظه ی زیبایی بود ؛ با لبخندی ملیح بر همسرش به آرامی جان داد و امید که آسمانی شده باشد !مردن زیبایی بود .

یادی از مرگ کردم و ناگاه به یاد شهدا افتادم و مرگ های زیبایی که داشتند و یاد حدیثی از امام رضا علیه السلام که فرمودند برتر و والاتر از هر خوبی ، خوبی  ِ دیگری وجود دارد مگر شهادت در راه خدا که دیگر هیچ خوبی بالاتر از آن وجود ندارد .

بهترین مرگ ها شهادت است . البته که از دست دادن دوستان خوب و آسمانی باعث ناراحتی و دلتنگی است اما شاید حکمتش این باشد که از خدا طلب شهادت کنیم با دیدن این عشق بازی های جاویدان .

غیر ممکن است کسی خالصانه طلب شهادت از خدا کرده باشد و خداوند به او عطا نکرده باشد ! و هر کس که از خدا بخواهد قطعاً به این مقام خواهد رسید !

پس خالصانه بخواهیم و بخوانیم شهادت را :

اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک !

یکی از اشتباهات مرسوم است این روزها که می گویند شهادت دیگر امکان ندارد و مخصوص زمان جنگ است . یکی از این نمونه ها در نوزده سال پیش روی داد و کسی نبود جز سید شهیدان اهل قلم ، شهید سید مرتضی آوینی ، که واقعاً عشق شهادت داشت و تصاویری که به یادگار گذاشته است برای نسل های آینده سند مظلومیت و آزادگی فرزندان خمینی کبیر خواهد بود .

درباره ی شهدا به این راحتی ها نمی شود سخن گفت ، بلکه شهیدان را ، شهیدان می شناسند !

اما ما در این نوزده سال چه کرده ایم ؟

آیا نوزده درس از این شهید گرفته ایم که در زندگی به آن عمل کنیم ؟

آیا صدا و سیما و رسانه ی ملی درباره ی یکی از وظیفه شناس ترین و متعهدترین کارگردان کشور که از همکاران خودشان بوده است در این نوزده سال یک مستند قوی از ایشان تهیه کرده است ؟

این حرف ها را نمی گویم که تقصیر را بیاندازم گردن مسئولین و گواهش هم همان اولین انتقادی بود که اول به خود کردم و بعد دیگران را مورد خطاب قرار دادم .

ولی دل سوختن دارد رسانه ای که اینقدر تأثیر گذار است و هرگاه سریالی پخش می کند اسم سریال سومین اسم می شود بر روی دختران به جای نام های فاطمه و زهرا .. ستایش می شود سومین اسم که ثبت می شود به عنوان بیشترین آمار ! هدف انتقاد به صدا و سیما نیست و نباید هم از ارگان های دولتی توقعی داشت همانطور که شهید مظلوم ، آوینی عزیز بدون حمایت های مادی و معنوی ، خود یا علی گفت و شروع به کار کرد بدون هیچ چشم داشتی به کسی یا گروه و ارگانی و چون کارش برای خدا بود ماندگار شد و خداوند به آرزوی دیرینه اش یعنی بهترین آرزوها ، شهادت رساندش .

باشد که راهش پر رهرو گردد . التماس دعا از همه ی دوستان و عزیزان !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۱ ، ۱۱:۰۷

به مناسبت 29 فروردین که روز ارتش است به ذهنم رسید که یک خاطره ای از همسر شهید علی صیاد شیرازی در وبلاگم بذارم گرچه شاید هم شنیده یا خوانده باشید ولی خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست:

سحر است.نماز را در حرم امام می خوانیم و راه می افتیم.

رسممان است که صبح روز اول برویم سر خاک.می رسیم.هنوز آفتاب نزده،اما همه جا روشن است.آقا آمده اند؛زودتر از بقیه،زودتر از ما.

_ شما جرا این موقع صبح خودتون رو به زحمت انداختید؟

_ دلم برای صیادم تنگ شده.مدتیه ازش دور شده م.

تازه دیروز به خاک سپرده ایمش.

مگر صیاد و صیادها که چه کرده اند که اینگونه یک رهبر بزرگ قدر را که شاید یکی دو روزی از شهادتش نگذشته است به کنار مزار خود می طلبد؟

آیا غیر از راهی را رفته است که دین خدا گفته است؟

چه کنیم که مانند صیادها شویم که دل خدا برایمان بتپد؟

رفتن این راه سهل و آسان است اگر انسان تکلیف خودش را بداند و بر طبق آن عمل کند تا به سلامت در دنیا که نتیجه ی سلامت در دنیا،سعادت در آخرت است نائل گردد.اما حیف که هنوز در اول راهی طولانی مانده ایم و هیچ حرکتی نداریم و فقط منتظریم اتفاقی بیفتد تا به کمال انسانی برسیم.

آری کمی تلاش لازم است،اندکی از خود گذشتن لازم است تا بتوان به خدا رسید.


نوشته شده توسط حجت فاخری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۱ ، ۱۱:۰۶
این شهیده ی بزرگوار از اهالی دارالعباده ی ایران شهر یزد بودند و به طور مستمر در تجمعات انقلابی و اسلامی از جمله نماز جمعه ی یزد که به امامت آیت الله صدوقی در مسجد ملا اسماعیل برگزار می شد حضور داشتند

در صبحگاه۱۱ تیر ماه سال شصت که مقارن با ۱۰ رمضان سال ۱۴۳۳بود طبق روال هر جمعه به سمت مسجد ملا اسماعیل به حرکت در آمدند و نماز را پشت سر آیت الله صدوقی اقامه کردند پس از اقامه ی نماز عصر به سجده ی شکر رفته بودند که صدای انفجار از قسمت مردانه به گوش رسید(۱)و صدای هیاهو تمام مسجد را پر کرد و این بانو ی بزرگوار دیگر سر از سجده بلند نکرد و در همان حال به همراه سه بانوی دیگر و آیت الله صدوقی به درجه ی رفیع شهادن نائل آمدند

می توان چون حضرت زهرا از این دنیا گدشت یا بسان زینب کبرا ز ما فیها گذشت

عاشقی را مرد و زن چون شرط نیست زن توان از جان خود چون عاشق شیدا گذشت

سر به سجده در نماز جمعه چون معشوق دیدعصمت هوشیار زین شکرانه از دنیا گذشت

 برای شادی روح این شهدا و امام شهدا ۱۱ صلوات                                     


۱:آیت الله صدوقی پس از اقامه ی نماز در حال خروج از مسجد بوده اند که فردی با لباس نظامی به ایشان نزدیک می شود و محافظان نیز نمی توانند او را دور کنند آن شخص وقتی خود را به نزدیک ترین نقطه به آن بزرگوار می رساند ضامن را میکشد و آیت الله صدوقی به شهادت می رسند 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۱۵:۳۵



آهای شهید با صفا خوش اومدی به شهرما/ مسافر مدینه ای یا اومدی از کربلا
مگه تو مادر نداری/مگه تو خواهر نداری /به من بگو عزیز من مگه برادر نداری؟

غصه نخور/ آخ خودم برادرت میشم مونس و یاورت میشم
غصه نخور عزیز من شمع بالاسرت میشم

اگه تو تابوت جا میشه / یک دل زارو در به در
تورو به جون فاطمه منم ببر منم ببر/ تورو به جون فاطمه منم ببر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۱ ، ۲۱:۴۴
شنبه بیست و ششم فروردین 1391 :: ::  نگارش : ..فاطمہ..
مولاجانم
 
حالم از اعتراف، گذشته. می دانم...
 
بی اعتباری کارت های سوخته ی دلمان را
 
با نگاه خودت تمدید کن...
 
شاید آدم شدیم! 
 
        
 
 
برای تو.// شب ها که تازه حرف ها سر باز می کنند برای درددل،باید فریاد بزنم؛ سهم من حتی از تو را
 
داشتن چند پیامک ساده هم نیست رفیق...خدا لعنت کند این ف ا ص ل ه را..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۱ ، ۲۱:۳۸
با تو می گویم مروه ی نجیب!
تا این زمان نمی دانستم شهادتی باشد
که فقط خاص ماست، مال ما...
دخترانه ی دخترانه.
نمی دانستم همین چادر و روسری که هر روز           
در مواجهه با غیر سر می کنیم،
شهادت ساز است,
مثل ایمان، مثل عقیده،مثل طرز فکر.
از امروز به چادرم به گونه ای دیگر نگاه خواهم کرد.
تلاشم را خواهم کرد...تو دعا کن برای ما!
مروه ی قهرمان!
حالا می فهمم معنی ان جمله را
که پیر دوست داشتنی و فرزانه مان می گفت:
قران کریم انسان ساز است و زن نیز...
                                            پرنیان پاکدامنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۱ ، ۲۱:۳۵

http://img4up.com/up2/68809700667104840658.jpg

متن وصیت نامه شهید در ادامه مطالب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۱ ، ۲۰:۳۲
در قلاچه غوغایی بود دل کندن از هم سخت بود به خدا خیلی سخت بود اما حالا نزدیک غروب آفتاب بچه ها سخت هم دیگر را در بغل می فشردندو گریه سر می دادند عاشق بودند و کاری نمی شد کرد و با اینکه با خودشان عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند اما حسابی دلبسته ی هم شده بودند

 تا ساعتی دیگر باید از موانع سخت میدان های مین و از زیر آتش دشمن رد می شدند و حماسه ای دیگر را در تاریخ دفاع مقدس رقم می زدند حسابی توجیه شده بودند که برای آزادسازی شهر مهران -برگ برنده ی صدام در جنگ که خیلی به آن می نازید-باید مردانه جنگید

با بچه های لشکر سید الشهدا همراه بودم الحق و الانصاف بچه های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند دروازه قرآنی درست کرده بودند تا بچه ها از زیر آن رد شوندحاج علی فضلی فرمانده ی لشکر هم با بیشتر بچه ها مصافحه می کردنه بچه ها از او دل می کندند نه او از بچه ها انگار برای عروسی می رفتندرسیدن به وصال عشقآذین بندی ها هم به این گمانه دامن می زد حسابی چراغانی کرده بودند روحانی جوان در حالی که لباس رزم بر تن داشت و قرآن در دستش بود بچه ها را از زیر قرآن رد می کرد

در این میان نوجوانی نشسته و برای بچه ها اسفند دود می کردسنش کم بود چون چادر ما نزدیک چادر ستاد بودبار ها و بار ها دیده بودمشخیلی اصرار کرده بود تا او را به همراه دیگر رزمندگان بفرستنداما سنش کم بود به گمانم ۱۲ سال این لحظه های آخر آن قدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود و هم بچه های ستاد شب قبل از اعزام درست پشت چادر ما صدای گریه اش را شنیدم از چادر بیرون زدم دیدم کز کرده و اشک بر چهره ی آسمان سیمایش جاری است رفتم و کنارش نشستم و با اینکه می دانستم علت چیست از او پرسیدم چرا گریه می کنی خیلی ساده و در حالی که حس می کردم بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می تواند حرف بزند گفت می خواهمبا بچه ها به خط مقدم بروم اما نمی گذارند می گویند سنم کم است

دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم خوب اولا مرد که گریه نمی کند ثانیا تا اینجا هم که با بچه ها آمدی خیلی   ها آرزویش را دارند و نتوانستند بیایند

گفت به مادر م گفتم نذر کند تا من به خط مقدم بروم اگر نگذارند بروم نذر مادرم ادا نمی شود

با این حرف آخر واقعا کم آوردم مانده بودم چه بگویم گفتم اگر دعای مادرت پشت سرت باشد انشاالله نذر او هم بر آورده می شود

حالا در آخرین غروب وداع قلاجه به او گفته بودند فعلا اسفتد دود کن تا ببینند بعدا چه می شود به نظرم می رسید یک جور هایی سر کارش گذاشته بودند

                                                                

در مرحله ی دوم عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب دیدمش پشت تیوتا سوار بود تعجب کردم تفنگ کلاش به شانه اش بود برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد صورت زیبایش آسمانی تر شده بود لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد م را به ماشین برسانم نرسیدم دستم به دست او نرسید ...

دور شد لحظاتی  بعد در غبار دود انفجار گم شد نذر مادر ادا شد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۱ ، ۲۰:۲۴