معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

۱۳۱ مطلب با موضوع «زندگی به سبک شهدا» ثبت شده است


🌷موقع عملیات خبرم کنید🌷
دانش‌جوی پزشکی دانشگاه تهران بود، اما بیشتر وقتش توی جبهه‌ها صرف می‌شد. یه روز که برای امتحانِ «آناتومی گردن» از جبهه اومده بود، استاد یکی از رگ‌های گردن رو به دانش‌جوها نشون داد و پرسید این چیه؟ محمد با این‌که سر کلاس‌ها حاضر نشده بود، جواب استاد رو کامل داد و برای همه ثابت شد که ضریب هوشی بالایی داره. به همین خاطر بود که یکی از استاداش زنگ زده بود به مسئول گردان بهداری و گفته بود: "اگه این پسر مثل بقیه‌ی دانش‌جوها سر کلاس حاضر بشه، می‌تونه یکی از نوابغ پزشکی باشه." اصرار فرمانده‌ی گردان فایده نداشت و محمد قبول نمی‌کرد برگرده دانشگاه؛ تا این‌که فرمانده تیر خلاص رو زد و گفت: "مگه مقلّد امام نیستی؟ طبق فتوای امام، جنگ واجب کفائیه و منم نیرو به اندازه‌ی کافی دارم؛ اما درس خوندن برای تو واجبه." محمد که دیگه دلیلی برای امتناع نداشت گفت: "باشه، فقط باید قول بدید موقع عملیات خبرم کنید.

منبع: خبرگزاری دانسجویان ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۱


موضوع خاطره: بزرگی و سادگی
مادرم(همسر شهید) نقل می کرد: پس از ازدواج متوجه شدم او جز یک قبا و دشداشه زیرین آن، لباس دیگری ندارد و لذا پرسیدم: پس لباس های دیگرتان کجاست؟ در این حال مادر ایشان خندید و خطاب به سید گفت: «به تو نگفتم همسرت از کمی لباس هایت تعجب خواهد کرد؟!» او در نهایت زهد زندگی می کرد و می گفت: «باید طرز زندگی و معیشت مرجع مانند یکی از طلاب حوزه باشد.» پس از مرجع شدن و تقلید بسیاری از مردم از او، هیچ چیز نخرید و چیزی اضافه نکرد و وضع داخل خانه اش به همان شکل سابق باقی ماند.

شاهد یاران، ش18، ص39؛ به نقل از حجت الاسلام سید جعفر صدر، فرزند شهید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۰

موضع خاطره: بزرگواری و شکوه

یک بار یکی از سخنرانان کابلی به علامه بی ادبی کرد. من که از ارادتمندان علامه بودم، به او پرخاش کرده و او را مؤاخذه کردم. فردای آن روز، علامه بلخی که از ماجرا با خبر شده بود به در خانه ما آمد و گفت: «پسرم بیا با هم جایی برویم.» بعد از طیّ مسیری به خانه ای رسیدیم. در زدیم. همان شخص در را باز کرد و بهت زده شد! رفتیم داخل و نشستیم. آن شخص دست و پایش را گم کرده بود. علامه بلخی گفت: «چند وقت بود شما را ندیده بودیم.» سپس اضافه کرد:‌ «آقای مبیّن شاگرد شماست و من امروز او را به خانه شما آوردم که خدای ناکرده با او قهر نکنید و از او دلگیر نشوید.

منبع:

ستاره شب دیجور، انتشارات سوره مهر، ص87 و 88؛ به نقل از حجت الاسلام سید عبدالعظیم مبّین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۲۱:۵۰


یک دستخط را اخیرا لای یکی از کتابهای دکتر پیدا کردم. یک کتاب هسته‌ای هزار صفحه‌ای است. نمیدانم در چه حالی بوده‌اند. حتی نمیدانم این تاریخ‌های دسامبر و ژوئن که کنار آن نوشته شده‌اند چی هست. ایشان عادت به ثبت تاریخ میلادی نداشت. نمیدانم این تاریخ‌ها با این اشعاری که روبرویش هست، متناسب است یا این که برگه‌ای بوده که قبلأ‌ این تاریخ‌ها رویش بوده است. دکتر در کنار آن مقامات علمی، این طوری گهگداری با خودش خلوت میکرد. نوشته است: «امکان سفر حج پنجاه در صد است اما حج دیگری اینجاست. امیدوارم در ورک‌شاپ، فرج صاحبمان را از خدا بخواهید. تهران امن است با وجود قدمهای شما روی آن.» ورکشاپ‌های ما همش هسته‌ای بوده است. (همسرشهید)
کتاب شهید علم، جلد اول، ص1
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۷

بخشی از کتاب :
… اعتصاب تا پنج روز ادامه داشت . صبح روز ششم ، یک سرباز عراقی ، همراه یک مترجم آمد دم آسایشگاه ما . گفت : یک نماینده از بین خودتون تعیین کنین . گفتیم : برای چی ؟ گفت : هم برای گرفتن چیزایی که کم و کسر دارین ، هم برای مذاکره . یکی از بچه ها را که از بقیه پخته تر بود ، انتخاب کردیم . اولش زیر بار نمی رفت ، ولی با کلی خواهش و درخواست راضی اش کردیم که همراه سرباز عراقی برود . آن ها به همین ترتیب ، سی و پنج نفر را به عنوان نماینده از کل اردوگاه انتخاب کردند که بعدا معروف شدند به گروه ” خمسه الثلاثین ” ….

برای دانلود کتاب حکایت زمستان با ما همراه باشید .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۱۰:۳۹

موضوع خاطره: امر به منکر!
یک بار ایشان از خیابان عبور می کردند و در قهوه خانه ای، از گرام یا رادیو ترانه پخش می شد. مردم می روند و به قهوه خانه چی می گویند که آیت الله دارند می آیند. قهوه خانه چی دستگاه را خاموش می کند. مرحوم ابوی می روند و با صدای بلند می گویند: «روشن کنید. چرا خاموش کردید؟!» قهوه خانه چی می گوید: «آقا! ترانه بود؛ خوب نبود.» مرحوم ابوی می فرمایند: «ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی، تو چه کردی که مردم از تو حساب می برند، ولی از من نمی برند؟» بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. به این ترتیب به افراد می-فهماند که چطور از مخلوق شرم می کنی و از خالق شرم نمی کنی؟
شهید آیت الله سید مرتضی سعیدی

شاهد یاران، ش 32، ص 58، به نقل از فرزند شهید،

حجت الاسلام سید محسن سعیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۰۰:۰۶


شهید رستمی دریک خانواده مذهبی وزحمتکش دیده به  جهان گشوده وپس از تلاشهای چشمگیر موفق به  اخذ دیپلم گردید و در همان ایام ازدواج کرد سپس به  همکاری در اداره دارایی و امور اقتصادی دعوت شد ودر ضمن کاربه تحصیلات خود در دانشگاه ادامه می داد.بعداز مدتی به خاطر عشق به  اسلام و وطن از طریق بسیج راهی جبهه های حق علیه باطل شد و عاقبت براثر اصابت ترکش خمپاره شربت شهادت  نوشید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۰۷:۵۵

خجالت نکش، داد بزن

می گفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.» ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هر کجا بودند باید اذان بگویند. یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان می گویید؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم.» ایشان گفت: «یک سؤال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و... .» آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا». گفت: «می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می  کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ امّا اینجا که چیزی ندارم. گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، أشهد أن لا إله الا الله، من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد می زنی: خیار یه قرون؟!

شهید حجت الاسلام سید مجتبی نواب صفوی


افلاکیان زمین، ص14؛ به نقل از مرحوم حاج ابوالقاسم دولابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۰۰:۵۶


موضوع خاطره :حلال وحرام

 به خاطر دارم زمانیکه که در حال ساختن منزل جدیدمان بودیم، محمد علی هم حضور داشت یک روز که او به ار کارش رفته بود بنایی که برای ساخت خانه در حال کار کردن بود حدود ده الی دوازده عدد آجر از کنار خانه ی همسایه برداشت و برای پی ساختمان استفاده کرد وقتی که محمد علی از سر کار برگشت مشاهده کرد که چند عدد آجر کهنه در ساخت دیوار به کار رفته است از بنا سوال کرد چرا این آجر ها را به کار برده ای؟ این آجر ها مال مردم و حرام است ما می خواهیم در این خانه نماز بخوانیم بنا گفت: به تعداد آجر ها سر جایش می گذاریم محمد علی گفت: اصلا درست نیست و خودش دیوار را تا آخر خراب کرد و آن آجر ها را در آورد و سر جایش گذاشت. 

شهید محمدعلی‌ براتی‌کاریزنو

منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۵