بغض مادر و غفلت ما ...
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید بهزاد احدیان ( سن در هنگام شهادت حدود 17 سال)
بهترین توصیف برایش فقط فرزندی حضرت زهرا (سلام الله علیها) است.
. بهزاد نماد پس زدن دنیا در راه رسیدن به خدا است.
بهزاد اسطوره زهد اختیاری در عین بهره مندی از تمام لذت های دنیوی است.
اولین باری که به کردستان می رود، مجروح می شود، بعدها مادر گرامیشان از ایشان
می شنود که 10 روز پوتین هایش را در نیاورده به طوری که پایش پوسیده شده است!
آری این همان بهزادی است که بهترین امکانات را دارد ولی به همه آنها در
راه جهاد برای خدا پشت می کند. در همان سنین کم که به عنوان مسئول انجمن اسلامی
انتخاب می شود بینش تشکیلاتی خود را به بهترین نحو نشان می دهد :
"استعمار گران وقتی می خواهند به کشوری رخنه کنند و
آن را مستعمره خود قرار دهند، فرهنگ آن جامعه را تغییر می دهند و
نیازهای کاذب را به آنها می دهند و آنگاه که فرهنگ وابسته شد،
در آن وقت به منابع و ذخایر روی می آورند"
بهزاد بارها از همراهی با حلقه یاران شهید حکمت اظهار خوشحالی و شکر می کند
و آن را مایه نجات خود می داند. آخرین بار وقتی پدر ایشان عازم سفر خارج
از کشور بودند، در حالی که بهزاد سرپرست خانه بود،
مادر را راضی به رفتن کرد. و چقدر این وداع آخر بهزاد زیبا بود با مادر،
بهزاد روزهای آخر از مادر کناره می گرفت تا مهر او کمتر شود
و داغ بهزاد برایش آسان تر... و باز هم شهید می داند که کی آسمانی خواهد شد.
در شب عملیات کربلای 4، به عنوان بیسیم چی گردان مشغول کار بود
و در حالی که مادرش حضرت زهرا (سلام الله علیها) را صدا می کرد
به دیدار معبود شتافت. جنازه بهزاد احدیان سال 68 به وطن بازگشت
و به قول برادر بزرگوارشان سخت تر از داغ بهزاد مفقود الاثر بودنش بود.
اگر یک وقتی هوایی شدید،حرم مطهر امام رضا (ع)، صحن آزادی،
بهشت ثامن الائمه آرامگاه جاوید اوست.
پ.ن : مادرایشون می گفتن ، اون موقع که کمتر کسی تخت و مبل داشت بهزاد از این امکانات برخوردار
بود اما شبا باید یک گوشه خونه روی موکت خوابیده پیداش میکردم...
هیچ وقت روی مبل نمی نشست...
آه ...
عکسی داشتن توی حسینیه ، مال وقتی که 10روز پوتین هاشو از پاش در نیاورده
و تشنبه لب بوده ... اما لبخند عجیبی روی لب داشت...
مادرش میگفتن وقتی برای آخرین بار رفت گفت دیگه دنبال من نگردین...
خودم میام و خبر میدم...
سه سال مفقودالاثر بود و این مادر ...
عجیب بود لحظه ای که مادر حس کرد شهید شدن پسرش را ...
و چه بغضی داشت وقت تعریف کردن ...
نوشته شده توسط: انسیه السادات