شهدا شرمنده ایم
از شهیدان مانده تنها جامه ای
نام و امضا ، وصیتنامه ای
گر وصیتنامه ها را خواندایم
پس چرا بین دو راهی مانده ایم
شهدا شرمنده ایم
از شهیدان مانده تنها جامه ای
نام و امضا ، وصیتنامه ای
گر وصیتنامه ها را خواندایم
پس چرا بین دو راهی مانده ایم
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید بهزاد احدیان ( سن در هنگام شهادت حدود 17 سال)
بهترین توصیف برایش فقط فرزندی حضرت زهرا (سلام الله علیها) است.
. بهزاد نماد پس زدن دنیا در راه رسیدن به خدا است.
بهزاد اسطوره زهد اختیاری در عین بهره مندی از تمام لذت های دنیوی است.
اولین باری که به کردستان می رود، مجروح می شود، بعدها مادر گرامیشان از ایشان
می شنود که 10 روز پوتین هایش را در نیاورده به طوری که پایش پوسیده شده است!
آری این همان بهزادی است که بهترین امکانات را دارد ولی به همه آنها در
راه جهاد برای خدا پشت می کند. در همان سنین کم که به عنوان مسئول انجمن اسلامی
انتخاب می شود بینش تشکیلاتی خود را به بهترین نحو نشان می دهد :
"استعمار گران وقتی می خواهند به کشوری رخنه کنند و
آن را مستعمره خود قرار دهند، فرهنگ آن جامعه را تغییر می دهند و
نیازهای کاذب را به آنها می دهند و آنگاه که فرهنگ وابسته شد،
در آن وقت به منابع و ذخایر روی می آورند"
بهزاد بارها از همراهی با حلقه یاران شهید حکمت اظهار خوشحالی و شکر می کند
و آن را مایه نجات خود می داند. آخرین بار وقتی پدر ایشان عازم سفر خارج
از کشور بودند، در حالی که بهزاد سرپرست خانه بود،
مادر را راضی به رفتن کرد. و چقدر این وداع آخر بهزاد زیبا بود با مادر،
بهزاد روزهای آخر از مادر کناره می گرفت تا مهر او کمتر شود
و داغ بهزاد برایش آسان تر... و باز هم شهید می داند که کی آسمانی خواهد شد.
در شب عملیات کربلای 4، به عنوان بیسیم چی گردان مشغول کار بود
و در حالی که مادرش حضرت زهرا (سلام الله علیها) را صدا می کرد
به دیدار معبود شتافت. جنازه بهزاد احدیان سال 68 به وطن بازگشت
و به قول برادر بزرگوارشان سخت تر از داغ بهزاد مفقود الاثر بودنش بود.
اگر یک وقتی هوایی شدید،حرم مطهر امام رضا (ع)، صحن آزادی،
بهشت ثامن الائمه آرامگاه جاوید اوست.
پ.ن : مادرایشون می گفتن ، اون موقع که کمتر کسی تخت و مبل داشت بهزاد از این امکانات برخوردار
بود اما شبا باید یک گوشه خونه روی موکت خوابیده پیداش میکردم...
هیچ وقت روی مبل نمی نشست...
آه ...
عکسی داشتن توی حسینیه ، مال وقتی که 10روز پوتین هاشو از پاش در نیاورده
و تشنبه لب بوده ... اما لبخند عجیبی روی لب داشت...
مادرش میگفتن وقتی برای آخرین بار رفت گفت دیگه دنبال من نگردین...
خودم میام و خبر میدم...
سه سال مفقودالاثر بود و این مادر ...
عجیب بود لحظه ای که مادر حس کرد شهید شدن پسرش را ...
و چه بغضی داشت وقت تعریف کردن ...
نوشته شده توسط: انسیه السادات
سلام این عکسه مرقد شهداست
این غار ماجرایی داره که به صورت خلاصه می گم
چند سال قبل یه سری ازجوانان محله ی ولنجک تهران تصمیم می گیرن چند نفر از شهدا ی گمنام رو در یکی از مساجد محل دفن کنن که بعضی اعتراض می کنن گه مگه مسجد قبرستونه که می خواید اینا رو دفن کنید(عجب از این مردمان ناسپاس)جوانان که می خواستن حتما شهدا به محله بیان یه جای دیگه که قرار بوده بازار میوه و تره بار احداث بشه ولی احداث نشده بوده رو برای مقبره ی شهدا در نظر می گیرن اما فرداش می بینن که شهرداری سریع در اونجا مشغول به کار شده چند روز بعد به اون جوونا می گن حالا که مردم محل شما قدر شهدا رو نمی دونن شهدا رو اونجا نمی آوریم
دویاره بین موافقا و مخالفا درگیری پیش می آید تا اینکه یکی از سرداران موافقا و مخالفا رو در مسجد جمع می کنن بعد قرآن رو باز می کنن و اون آیه از سوره ی کهف می آد که اصحاب کهف برای فرار از اون محیط فاسد به غار پناه می برن اون سردار از اهالی می پرسن آیا این اطراف غار وجود داره و اونها جواب می دن یه غارهست که برای تحقیقات علمی حفر کردن و الآن بدون استفاده است
شهدا رو به اون غار می برن و اون غار می شه کهف الشهدا میشه مقبره ی شهدایی که که مظلومانه سال ها در خاک ها مفقود بودن و مظلومانه تر دفن شدن امروز سالگرد دفن اون پرستو هاست
غمت مباد پدر !!
هرچند از رفتن، رسیدن نصیبم نشد. اما ماندم … به گمانم رفتن، ماندن است.
دلتنگی هایم ماندن است.
نوشته هایم ماندن است و تو ماندنی تر از همه ی اینهایی ...
گفتم شاید با رفتن دلتنگی هایم از دفتر مشق کلاس اول خط بخورد اما نشد
...انگار هیچ وقت نمیشود.