دلم برای فرزندان شهیدم تنگ شده است
روایت نخست:
او به مرخصی نیامد تا...
شهید سید محمود اینانلو شانزده ساله و دانشآموز سال دوم دبیرستان بود که دم از جبهه و جنگ میزد.
یک
روز ساعتها از تعطیل شدن دبیرستان میگذشت؛ اما به منزل نیامد. پس از پرس
و جوی فراوان دریافتیم که با شناسنامه برادر بزرگترش برای نامنویسی و
اعزام به جبهه به بسیج رفته ولی معاون بسیج که برادرش را میشناخت، او را
ثبت نام نکرده بود.
او با ناراحتی به منزل بازگشت و بسیار بیتابی میکرد، اما پدرش او را دلداری داد و گفت: نگران نباش! من خودم تو را به جبهه میبرم.
پس
از چند ماه، سیدمحمود به جبهه رفت و هیچ گاه به مرخصی نیامد تا آنکه پس
از سه ماه حضور در جبهه در عملیات والفجر چهار در دی ماه سال ۱۳۶۲
مفقودالاثر شد و پس از ده سال گمنامی، پیکر پاکش به آغوش روستای شهیدپرور
یوسفآباد از توابع شهرستان شهریار بازگشت و عطر کربلا را در زادگاه خود
پراکند.
روایت دوم :
دومین هدیه
او فرماندهی گردان حنظله و سپس سلمان را به عهده داشت و از آغاز جنگ تحمیلی در جبههها حاضر بود.
وقتی
برادرش سیدمحمود مفقودالاثر شد، باز هم به جبههها رفت و در منطقه پنجوین
به مدت هجده روز در محاصره نیروهای دشمن قرار گرفت. در همان جبهه بود که
سعادت یافت با لباس یک اسیر عراقی به زیارت مرقد پاک مولایش حضرت سیدالشهدا
(ع) برود.
پس از آن زیارت، حالات او به کلی عوض شده بود و پیش از
شهادتش به همسر خود گفته بود تا سه روز دیگر بیشتر زنده نمیماند و حتی
زمان و ساعت دقیق شهادت خود را به او گفت.
او دو ماه پس از شهادت برادرش سیدمحمود در عملیات خیبر به کاروان شهیدان پیوست و برادرش را در آغوش کشید.
او فرمانده شهید سید محمد اینانلو بود که دومین شهید خانوادهاش شد.
روایت سوم:
به دنبال فرزندان
شهید
سرافراز سیدعلی اینانلو هر گاه که بر مزار فرزندان شهیدش سیدمحمود و
سیدمحمد میرسید، با ناله میگفت: من از خدا میخواهم مانند مولایم علی (ع)
به شهادت برسم.
او که در ستاد پشتیبانی جنگ مسئولیت داشت، بارها
پس از جمعآوری کمکهای مردمی به مناطق جنگی رفت و آنها را به رزمندگان
اسلام رسانید و بدینسان بود که عشق به شهادت در جانش ریشهدارتر شد و سه
سال پس از شهادت فرزندانش، عکس خود را بزرگ کرد و قاب گرفت، روی طاقچه اتاق
گذاشت، حلالیت طلبید و به سوی جبهههای جنوب راهی شد.
شب آخر با
خداوند راز و نیاز بسیار کرد و پس از خواندن نماز صبح گفت: «من فردا ساعت
۱۰ شهید میشوم». سپس برای چند دقیقهای استراحت کرد. وقتی بیدار شد،
نورانیت عجیبی در چهرهاش آشکار بود و با شادی گفت: خواب دیدم سفرهٔ رنگینی
پهن بود و همه شهدا کنار سفره نشسته بودند ولی پسرم سیدمحمد ایستاده بود و
میگفت: من منتظر پدرم هستم.
او چند ساعت بعد یعنی در همان ساعت ۱۰
صبح که خود گفته بود، بر اثر بمباران دشمن بعثی به شهادت رسید و به فرزندان
شهیدش پیوست و سومین شهید از خانواده اینانلو، موجب افتخار روستای
یوسفآباد از توابع شهرستان شهریار شد.
نقل از :سایت تابناک