معبر سایبری بیت الشهدا

🌼 دعای سلامتی امام عصر(عج) 🌼 بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً برحمتک یا ارحم الراحمین
ابزار وبلاگساخت و دریافت کد متن متحرک برای وبلاگ و سایت

حلول ماه شعبان ماه رسول خدا محمد مصطفی (ص) مبارک باد. 

ماه رجب خداحافظ ، و سلام ماه شعبان ، سلام بر موالید بی نظیر تو ، سلام بر مهدی ، سلام بر حسین ،سلام بر زینت عبادت کنندگان و سلام بر عباس .

سرآغاز تو ابالفضل است ، باب ورود به حریم حسین ، و نهضتی که به دست فرزندش ادامه یافت ، تا به دست مهدی رسید !!

ماه شعبان از جمله ماه های بزرگ و مبارک است، رسول اکرم درباره فضیلت این ماه فرمودند: «شعبان ماه من است؛ هر که یک روز از ماه مرا روزه بدارد بهشت او را واجب شود.»

 

 نسیم خوش ماه شعبان وزیدن گرفته است تا اشتیاق ورود به ماه رمضان را در این گرمای داغ تابستان لذت‏بخش کند، ماهی که واسطه ورود به زیباترین ماه سال است .

بهترین اعمال ماه شعبان

از روایات استفاده می‌شود که بهترین دعاها و ذکرها در این ماه استغفار است و هر که هر روز از این ماه هفتاد مرتبه استغفار کند مثل آنست که هفتاد هزار در ماه‌های دیگر استغفار کند.

امام خمینی(ره)، در باره عظمت ماه شعبان می فرماید:

«ماه شعبان مقدمه است براى ماه مبارک رمضان که مردم مهیا بشوند براى ورود در ماه مبارک رمضان و ورود در «ضیافة اللَّه».

اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم

التماس دعا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۲:۵۴


وقتی کسی همة وجود شما باشد، برایش چه می‌کنید؟ وقتی کسی را عمیقاً و از ته قلب، دوست داشته باشید و به منزلة روح شما باشد، احتمالاً اولین کاری که می‌کنید این است که هرچه بگوید، انجام می‌دهید... اما این راضی‌تان نمی‌کند. وقتی کسی روح شما باشد، خب، برایش می‌میرید دیگر! برای کسانی که شهید شدند «روح منی خمینی» فقط یک شعار نبود. آنها این جمله را می‌گفتند و می‌خواستند تا آخر خط بروند؛

ما برای ولی زمانمان اینطور هستیم؟ظاهراً یک عینک نامرئی روی چشم شهدا بوده که روی چشم ما نیست! یک عینک عجیب برای دیدن ماورای زمان و مکان. شهدا با تمام وجود به زندگی پس از مرگ و سعادت حقیقی آن ایمان داشتند. گویی که دنیای پس از این دنیا را با آن عینک نامرئی می‌دیدند و به همین دلیل آنها دلبستة این دنیا نبودند. دلبستگی‌ها، طناب‌هایی هستند که نمی‌گذارند آدم از دست این دنیا خلاص شود.

شهدا این طناب‌ها را بریده بودند.اهل انتخاب بودند. چه کنم ـ چه کنم توی کار آنها نبود. دودلی و شک و تردید را به خودشان راه نمی‌دادند. وقتی بهترین راه را تشخیص می‌دادند، سریع انتخابش می‌کردند. حالا خداییش ما چقدر این‌کاره‌ایم؟ مصلحت‌اندیشی آفتِ حرکت‌های این دوره زمانه شده. نشده؟

و ..خیلی چیزای دیگه  تو وجودشون داشتن... خلاصه این‌که قبول کنیم زندگی کردن آنها واقعی‌تر بود.

اگه ما اینجوری باشیم اون وقته که آرزوی شهادت مون واقعی میشه! اما اگه اینجوری نیستیم .....

ولی نه ،میشه با کمک خود شهدا

[ دوشنبه بیست و هشتم فروردین 1391 ] [ 13:11 ] [ شهید زوبونی ] [ 1 نظر ]
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۲:۵۰
 

شهید «غلامرضا زوبونی» دانشجوی سال آخر رشته حسابداری در دانشگاه آزاد اسلامی تهران شمال و عضو شورای بسیج این دانشگاه (در مسئولیت معاونت طرح و برنامه و مالی) شب جمعه، 23 فروردین ماه سال 86، در خیابان دریا، واقع در چهارراه سعادت آباد (جنب مسجد قدس)                                      

 هنگام تعقیب سارقین مسلح، توسط یکی از آنان مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
غلامرضا زوبونی، 26ساله که از بسیجیان فعال شهرک قدس (پایگاه شهید حافظی) نیز بود هنگام انتقال به بیمارستان مدرس جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.  

  غلامرضا عاشق شهید عبدی بود اونقدر عاشق که درست مثل شهید عبدی با اثابت گلوله به پیشانیش شهید شد .

وصیت نامه شهید عبدی در رخت شهادتش پیدا شد:

باید گذشت از دنیا به آسانی            باید مهیا شد از بهر قربانی
سوی حسین رفتن با چهره خونین          به به چه زیبا بود این سان معراج انسانی


مزار شهید زوبونی گلزار شهدا قطعه 50 ردیف 25
همسایه شهید محمد عبدی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۲:۴۷
 

 

عکست را پنج‌شنبه‌ها می‌بوسم
یا می‌گریم تو را و یا می‌بوسم
باور دارم که زنده هستی وقتی ـ
من را می‌بوسی و تو را می‌بوسم

 التماس دعا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۱ ، ۰۵:۰۶
زخم هایی که بوی شلمچه داشت...

این فقط گوشه ای است از نگاه همسایگی ما به آنان که هنوز نفس های خسته شان عطر خوش شلمچه و تلخی گاز شیمیایی با خود دارد و ما، از هم سخنی با آنان گریزانیم!
این ماجرا اصلا در کوچه و محله ما و شما اتفاق نیفتاده.
این داستان اصلا و ابدا واقعیت ندارد. فقط یک داستان واره است و بس!

عکس کاملا تزئینی است! آن هم چه تزئینی!

فاصله‌ای‌ ندارد. دیوار به‌ دیوار هستیم‌. یکی ‌دو وجب‌ بیش‌تر نیست‌. یکی‌ دو تا آجر؛ البته‌ من‌ فکر نمی‌کنم‌ چیزی‌ غیر از یک‌ تیغه‌ باشد. روزهای‌ اول‌ که‌ آمدند توی‌ محل‌ ما خانه‌ اجاره‌ کردند، زیاد اهمیت ‌ندادم‌. گفتم‌ شاید "آسم‌" دارد و یا ناراحتی‌ای‌ دیگر. دو سه‌ شب‌ که‌ گذشت، ‌خیلی‌ کلافه‌ شدم‌؛ رفتم‌ زنگ‌ خانه‌شان‌ را زدم‌. طبقه‌ی دوم‌. زنش‌ بود، آمد دم‌ در. اولش‌ رویم‌ نشد چیزی‌ بگویم‌. ولی‌ وقتی‌ فکر سروصدا و سرفه‌ها افتادم،‌ به‌ خودم‌ جرأت‌ دادم‌ و گفتم‌:
- می‌بخشید‌ خواهر، آقاتون‌ تشریف‌ دارند‌؟
ناراحت‌ و شرمنده‌، انگار که‌ همسایه‌های‌ دیگر هم‌ قبل‌ از من‌ گفته‌ باشند، گفت‌:
- دارند‌ نماز می‌خونند‌، اگه‌ امری‌ هست‌ بفرمایید.
کمی‌ آرام تر گفتم‌: "خواهرِ من،‌ اگه‌ ایشون‌ ناراحتی‌ داره‌، مریضه‌، ببرینش ‌دکتر، خوب‌ نیست‌ آدم‌ِ مریض‌ همین‌ طوری‌ توی‌ خونه‌ بمونه‌؛ باعث ‌ناراحتی‌ اهل‌ خونه‌اس ‌...
سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و زیر لب‌ گفت‌: "چشم‌، حتماً می‌برمش ‌دکتر ...
با همسایه‌های‌ دیگر هم‌ صحبت‌ کردم‌؛ آنها هم‌ شاکی‌ بودند ولی‌ هیچ‌کدام‌ مثل‌ ما ناراحتی‌ نمی‌کشیدند. اتاق‌ خواب شان‌ درست‌ دیواربه‌دیوار اتاق‌ خواب‌ ما بود. یک‌بار دیگر که‌ رفتم‌ در خانه‌شان‌، خودش‌ آمددم‌ در. جوانی ‌بود شاید 30 ساله‌ که می‌گفتند بچه‌دار نمی‌شوند. شاید همین‌ مریضش‌ کرده‌ بود. یک‌ دستمال‌ جلوی‌ صورتش‌ گرفته‌ بود، و مدام‌ سرفه‌ می‌کرد و خلط‌ بالا می‌آورد. حالم‌ داشت‌ به‌هم‌ می‌خورد. خیلی‌ خودم‌ را نگه‌ داشتم‌، دیگر کلافه‌ شده‌ بودم‌، بهش‌ گفتم‌:
ـ آقاجون‌ اگه‌ حالت‌ بَده‌ برو دکتر. اگه‌ درمون‌ داره‌ که‌ خب‌، خوبش‌کن‌. اگه‌ نه‌ که‌ برو یه‌ جایی‌ خونه‌ بگیر، تو بیابونا یه‌ جایی‌ که‌ کسی‌ نباشه‌ که‌ حداقل‌ مزاحم‌ آسایش‌ و آرامش‌ مردم‌ نشی‌. مردم‌ خسته ‌هستند صبح‌ تا شب‌ جون‌ کندن‌، کار کردن‌ می‌خوان‌ یه‌ دقیقه‌ توی خونه‌شون‌ آرامش‌ داشته‌ باشند‌. آخه‌ درست‌ نیست‌ که‌ آسایش‌ مردم رو به‌هم‌ بزنین‌. والله‌ من‌ فقط‌ احترام‌ این که‌ خیلی‌ مؤمن‌ و مسجدی‌ هستید ‌نگه‌ داشتم‌ وگرنه‌ چندبار تا حالا شکایت‌ کرده‌ بودم‌. یه‌ شب‌ نشد ما راحت‌ بخوابیم‌. عین‌ بمب‌ و موشک‌، تاپ‌وتاپ‌ پنجره‌هامون‌ می‌لرزه. باور کنید‌ خدارو خوش‌ نمی‌یاد. اونم‌ از شما که‌ اهل‌ خدا و پیغمبرید ...
دیگر همه‌ی حرف هایم‌ را با او زدم‌. او فقط‌ سرفه‌ می‌کرد و سر تکان‌ می‌داد. یک‌بار که‌ خوب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ توی‌ چشمانش‌ که‌ سرخ‌ شده ‌بود، اشک‌ جمع‌ شده‌. حتماً از سرفه‌هایش‌ بوده‌. می‌گفتند از بس ‌همسایه‌های‌ قبلی‌شان‌ ناراحت‌ و شاکی‌ بوده‌اند، این‌ خانه‌ را دربست ‌اجاره‌ کرده‌اند. همسایه‌ها می‌گفتند در عرض‌ یک‌ سال،‌ چند خانه‌ عوض‌کرده‌اند.

آن‌ شب‌ بدجوری‌ عصبانی‌ شدم‌. ساعت‌ 5/12 بود. یک‌ آن‌ یاد موشک‌باران ها افتادم‌. چی‌ کشیدیم‌ توی‌ آن‌ شب ها. رفتم‌ در خانه‌شان‌، زنگ‌ نزدم‌. محکم‌ با مشت‌ در را کوبیدم‌. همین‌ که‌ صدای‌ دویدن‌ کسی‌ راتوی‌ پله‌ها شنیدم‌، حتم‌ داشتم‌ خودش‌ است‌ و شاید می‌خواست‌ بیاید دعوا. خودم‌ را آماده‌ کردم‌. قصد داشتم‌ هر چی‌ که‌ از دهانم‌ درمی‌آید، بگویم‌:
ـ خجالتم‌ خوب‌ چیزی‌یه‌. شماها دیگه‌ شرف‌رو خوردید‌، حیارو تُف‌ کردید‌. بخواد این‌ جوری‌ باشه‌، همین‌ امشب‌ یه‌ کُلنگ‌ ورمی‌دارم‌ و دیوار رو خراب‌ می‌کنم‌ تا هم‌ شماها راحت‌ بشیند،‌ هم‌ ما. یا شب‌ سرفه ‌کن‌، روز مردم‌ راحت‌ باشند،‌ یا روز سرفه‌ کن‌ شب‌ مردم‌ آسایش‌ داشته‌ باشند‌، یه ‌ساعت‌ نباید خفه‌ خون‌ بگیری؟ اعصاب‌ مردمو خرد کردی‌. از بس‌ صدای ‌سرفه‌های‌ جناب‌ عالی‌ اومده،‌ مغزمون‌ وَرَم‌ کرده‌. اصلاً خواب‌ از خونه‌مون ‌رفته‌. اگه‌ یه‌ بار دیگه‌ صدای‌ سرفه‌ات‌ بلند شه‌، خونه‌رو روی‌ سرتون‌ خراب‌ می‌کنم‌. بگم‌ خدا اون‌ بی‌دینی‌ رو که‌ خونه ‌رو به‌ شما اجاره‌ داده‌، چی‌کار کنه‌. همینه‌ دیگه‌. آسایش‌ و امنیت ‌رو از مردم‌ گرفتید‌. همین ‌امشب‌ یه‌ استشهاد محلی‌ جمع‌ می‌کنیم‌ که‌ از این‌ محل‌ بیرون تون‌ کنند‌.

آمدم‌ با مشت‌ در را بکوبم‌ که‌ در باز شد. نزدیک‌ بود مشتم‌ بخورد توی‌ صورت‌ زنش‌ که‌ آمد در را باز کرد. سعی‌ کردم‌ خودم‌ را کنترل‌ کنم، ‌ولی‌ عصبانیتم‌ را از دست‌ ندهم‌. یک‌ دفعه‌ دیدم‌ زنش‌ دارد گریه‌ می‌کند؛ تا مرا دید، دست پاچه‌ شد. بُریده‌بُریده‌ با گریه‌ گفت‌:
ـ برادر خدا واسه‌ بچه‌هات‌ حفظت‌ کنه‌ ... آقامون‌ داره‌ از دست‌ می‌ره ‌... حالش‌ خیلی‌ خرابه ‌...
گیر کردم‌. ماندم‌ چی‌کار کنم‌. بی‌اختیار گفتم‌:
- اگه‌ چیزی‌یه‌ من‌ برم‌ ماشینم‌ رو بیارم ‌...
ولی‌ او با هق‌هق‌گفت‌:
- نه‌ آقا ... تلفن‌ زدم‌ آژانس ‌ماشین‌ بفرسته ‌... شما بیایید‌ بالای‌ سرش‌ باشید؛‌ من‌ یه‌ زن‌ تنهام ‌...

رفتم‌ بالا. وسط‌ اتاق‌ یه‌ تُشَک‌ پهن‌ شده‌ بود. شده‌ بود مثل‌ نی‌. زردِزرد. سرفه‌هایش‌ خیلی‌ سخت‌ و جان خراش‌ بود. سطل‌ کنار دستش‌ پر بود از خلط‌ خونی‌. گفتم‌:
- آخه‌ خواهر، ورش‌ دارید‌ زود ببریمش‌ درمانگاه ‌سر کوچه ‌...
گفت‌: "آخه‌ اینو هر دکتری‌ نمی‌شه‌ ببریم ‌..."
اهمیتی‌ ندادم‌ و گفتم‌ شاید دکتر خصوصی‌ داشته‌ باشند، آن‌ هم‌ که ‌الان‌ توی‌ خانه‌اش‌ خواب‌ است‌. سرفه‌هایش‌ سخت‌ شد. شکمش‌ خیلی‌ تند بالا و پایین‌ می‌رفت‌. خیلی‌ سخت‌ و با سروصدا نفس‌ می‌کشید. یکی‌دوتا از همسایه‌ها هم‌ آمدند. زن‌ و دختر من‌ هم‌ آمدند. زنم‌ اولش‌ شاکی ‌بود، ولی‌ وقتی‌ اوضاع‌ را دید، رفت‌ طرف‌ زن‌ او. شروع‌ کرد به‌ دل داری‌ وگِلِگی‌:
- عیبی‌ نداره‌ خواهر، خوب‌ می‌شه‌ ... این‌ دور و زمونه‌ مریضی‌های‌ بدی‌ اومده‌. باید از همون‌ اول‌ می‌بردینش‌ دکتر. کوتاهی‌ کردید،‌ ولی‌ بازم ‌دیر نشده‌. همین‌ درمونگاه‌ سر کوچه‌ دکتر کشیک‌ خوبی‌ داره‌. از همون ‌اول‌ اگه‌ پی‌گیر می‌شدید حالا نه‌ خودتون‌ عذاب‌ می‌کشیدید‌، نه‌ همسایه‌ها ...
زدم‌ به‌ پهلوی‌ زنم‌. رویم‌ که‌ به‌ او بود، افتاد به‌ قاب‌ عکس‌ روی‌ طاقچه‌. کنار آینه‌ و شمعدان‌، بغل‌ قرآن‌، عکس‌ یک‌ جوان‌ قوی‌ و تنومند بود که ‌لباس‌ بسیجی‌ تنش‌ کرده‌ بود؛ توی‌ جبهه‌ بود. عجب‌ هیکلی‌ داشت‌. از آنها بود که‌ می‌گویند یک‌ تنه‌ 10 تا مرد را حریف‌ است‌. زن‌ همسایه‌مان‌که‌ دید من‌ دارم‌ به‌ عکس‌ نگاه‌ می‌کنم‌، رفت‌ آن‌ را برداشت‌ و گرفت‌ جلوی‌ صورتش‌ و شروع‌ کرد به‌ گریه‌ کردن‌. گفتم‌:
ـ می‌بخشید‌ آبجی‌، این‌ خدابیامرز کی‌یه‌؟
نگاهش‌ را که‌ بلند کرد، بدجوری‌ اشک‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود. مثل ‌این که‌ حرف‌ بدی‌ زده‌ باشم‌، یک‌ آه‌ بلند کشید که‌ زن های‌ همسایه‌ دویدند طرفش‌. سریع‌ آمدم‌ کنار. فکر کردم‌ که‌ باید برادرش‌ باشد که‌ این‌ جوری ‌برایش‌ گریه‌ می‌کند.

آن‌ مرد داشت‌ دست‌ و پا می‌زد، حالش‌ خیلی‌ بد شده‌ بود. با پنجه‌هایش‌ کم‌ مانده‌ بود تشک‌ را تکه‌پاره‌ کند. گفتم‌ که ‌بلندش‌ کنیم‌ و با ماشین‌ ببریمش‌ درمانگاه‌. تا آمدم‌ بلندش‌ کنم‌ مچ ‌دستم‌ را گرفت‌. فشار سختی‌ داد، تندتند نفس‌نفس‌ می‌زد، بدنش‌ تقلای‌ شدیدی‌ داشت‌. سعی‌ کردم‌ مچم‌ را از دستش‌ خلاص‌ کنم،‌ ولی‌ نشد. بدجوری‌ گرفته‌ بود. لبانش‌ به‌ ذکری‌ می‌جنبید. صدایی‌ به‌ گوش ‌نمی‌رسید جز خِرخِر نفس‌ زدن‌. خودش‌ را این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌انداخت‌. خون‌ از گلویش‌ بیرون‌ می‌زد. گرمای‌ تند و بدبویی‌ از دهانش ‌بیرون‌ می‌آمد.
مدام‌ با خِرخِر نفس‌ می‌گفت‌:
- سوختم‌ ... سوختم ‌...
یک‌ دفعه‌ خودش‌ را بلند کرد و کوبید زمین‌. به‌ سختی‌ نفسی‌ کشید و شکمش‌ از حرکت‌ باز ایستاد. بدنش‌ آرام‌ شد. خونابه‌ از گوشه‌ لبش ‌جاری‌ گشت‌. صدای‌ جیغ‌ همسرش‌ در اتاق‌ پیچید و همه‌ را به‌ وحشت ‌انداخت‌. همه‌ مات شان‌ برده‌ بود که‌ چی‌ شده‌. ناگهان‌ قاب‌ عکسی‌ که‌ دست ‌زنش‌ بود، پَرت‌ شد و صاف‌ افتاد بغل‌ تشک‌ او، روی‌ گل های‌ سرخ‌ِ قالی‌. شیشه‌ی قاب‌ عکس‌ خورد شد. ریزریزریز. خوب‌ که‌ به‌ عکس‌ توی‌ قاب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ چشمانش‌ آشناست‌. سرم‌ گیج‌ رفت‌ یک‌ نگاه‌ انداختم‌ به‌ صورت‌ او که‌ چشمانش‌ باز مانده‌ بود، نگاه‌ همان‌ نگاه‌ بود . تسبیحی‌ سفید از آنهایی‌ که‌ حاجی‌ها از مکه‌ می‌آورند، در دست‌ چپش‌ بود. چشمم ‌افتاد به‌ چیزی‌ که‌ در میان‌ تصویر داخل‌ قاب‌ بود. خوب‌ که‌ خیره‌ شدم، ‌دیدم‌ یک‌ ماسک‌ ضدگاز شیمیایی‌ است‌.

چه‌قدر هوای‌ این‌ اتاق‌ گرفته‌. دارم‌ خفه‌ می‌شم‌. این‌ بوی‌ "سیر" ازکجاست‌؟

وبلاگ خاطرات جبهه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۱
1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم . برای من ناراحته .» کی باور می کند؟

2) ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

3) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۲۱

خاطرات 3 پاسدار ایران عزیز ....

3 کبوترآزاده که با شروع سال جدید با شهادت از میان ما پرکشیدن....

این دلاورمردان سپاه اسلام را که جان عزیز خود را برسردفاع از مرزهای

 میهن اسلامی ودراه مقابله با هرزگان  گروهک پژاک در تپه جاسوسان

گذاشتند ....

راهشان پایدار....

 شادی روح شهدا صلوات....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۲۹

شکوای سبز

محمد

اقراء باسم ربک الذی خلق ؛ خلق الانسان من علق ؛ اقراء و ربک الاکرم الذی علم بالقلم ...

بخوان…

خدایت زمانی تو را فرمان خواندن داد که سیاهی جهالت و یأس بر آسمان قلب انسانیت سایه افکنده بود .

زمانی تو را دعوت به خواندن کرد که شب دیجور برای فرار از سیاهی خویش به دنبال روزنی می گشت .

زمانی که شکوای سبز درختان و گلایه های زلال آبشار و اشک حسرت ابرهای غم گرفته از نبودنت و در انتظار آمدنت غمگنانه ترین تسبیح را با خدا می گفتند .

معشوق زمانی تو را فرمان خواندن داد که معصومانه ترین فریاد انسان از پاهای جستجوگر تاول زده اش قلب سخت ترین صخره ها را می لرزاند .

انسان (( بلی )) گفته ای که پا به پای پیامبران از آدم تا مسیح درس عبودیت خوانده بود فارغ از مرور مکرر کلاسهای پیشین ؛ معلمی را جستجو می کرد که عمیقترین و ظریفترین نیازهای همیشه اش را اغنا کند .

معبود زمانی تو را دعوت به خواندن کرد که گوش دل تمامی محرومان تاریخ در انتظار شنیدن کلام تو لحظه می شمرد .

وتو زمانی لب به اجابت گشودی که فرشتگان را تاب نگریستن در جهلستان کفر زمین نبود .

معشوق لحظه ای تو را یافت و برگزید که در جستجوی ظرفی به گنجایش بی نهایت ؛ گل تمامی آدمیان را با محک علم لایتناهی خویش آزموده بود .و تو با خواندنت سرنوشت تاریخ را رقم می زدی و کشتی جاودانه هدایت را بر زلال فطرت انسانهای همیشه ؛ بادبادن می کشیدی .

تو که با خواندنت شکوفه های امید را بر شاخه درخت وجود می نشاندی ؛ تو که با خواندنت عشق را جان دوباره می بخشیدی .

تو که با خواندنت ایثار را توان ایستادن می دادی .

تو که با خواندنت خورشید هدایت را از ظلمت (( نه توی )) جهالت بیرون می کشیدی .

تو که با خواندنت غبار کهنه از چهره دردآلوده مستضعفین جهان می تکاندی و رمق در پاهایشان می ریختی و غرور در نگاهشان و خنده بر لبانشان ؛ تو که با خواندنت مشیت بالغه خداوندی را پاسخی عارفانه می گفتی .

طبیعی بود که تامل کنی و بلرزی آنچنانکه ضربان قلب تو را فرشتگان آسمان بشنوند .

طبیعی بود که عرق پیشانی تو را بالهای تواضع جبرئیل بروبد .

طبیعی بود که فلق ؛ سرخی آن لحظه چهره تو را به یادگار همیشه بگیرد چرا که تو تنها برای آن زمان و مکان نمی خواندی .

تو خواندی ؛ آنچنان رسا که خون در رگهای منجمد محرومین تاریخ دواندی .

تو خواندی ؛ آنچنان شیوا که پشت خمیده مستضعفان با جوهر کلام تو استقامت یافت .

تو خواندی ؛ آنچنان بلند که محکمترین ستونهای ظلم در دورترین نقطه تاریخ از کلام تو لرزید .

و تو آنچنان استوار خواندی که از ورای مظلومیت چهارده قرن اکنون ما کلام تو را از حلقوم فرزندت شنیدیم .

و گوش به زبان و جان به آوای تو سپردیم .

آنچه ما را از خواب غفلت دیرینه برانگیخت ؛ آنچه گره در مشتهای ما انداخت و آنها را گره کرد .

آنچه فریاد مظلومیت ما را به آسمان پاشید .

آنچه رمق شکستن پایه های ظلم را در دستهای ما انداخت .

همان کلام تو بود که از حنجره مبارک فرزندت طلوع کرد.

 

منبع:

خدا کند تو بیایی، سید مهدی شجاعی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۱۱
بابا علی سلام دلم خیلی برات تنگ شده امروز سی روزه که رفتی بابا یی چرا از پیشم رفتی پیش خدا حتما از دستم ناراحت شدی آخه وقتی رو ویلچر بودی غصه می خوردم دلم می خواست دنبالم بدویی یا بغلم پرتم کنی بالا بابا نمی خوام باهام بازی کنی نمی خوام اذیت بشی فقط بیا پیشم باش رو ویلچر باش اما باش

وقتی تهران بودی به خدا می گفتم من بمیرم اما بابام  نمی ره خانم معلمم میگه خدا بچه ها رو خیلی دوست داره اما بچه شهیدا رو بیشتر دوست داره یعنی خدا تو رو برد که منو بیشتر دوست داشته باشه

من خدا رو خیلی دوست دارم اما تو رو هم خیلی دوست دارم راستی بابا مامانت خوبه الآن پیش مامانتی یا پیش دوستات

بابا جاییت درد نمی کنه دیگه درد نداری نفست خوبه

باشه بابا اگه پیش مامانت با دوستات خوبی منم تحمل می کنم اما بابا ندیدنت خیلی خیلی سخته

آخه تا قیامت نمیشه ببینمت به مامان می گم قیامت کی میشه

مامان میگه تا مهدی نیاد قیامت نمی شه

دیگه منم دعا می کنم مهدی بیاد بعد زود قیامت بشه ببینمت

بابایی خوش به حالت که تو بهشتی اینجا هیچ خوب نیست

نامه رو هیشکی نخونده اول تو بخون برا مامانت هم بخون

بابایی از مامان پرسیدم یتیمی یعنی چه

مامان گریه کرد گفت یعنی مظلو میت یعنی کربلا یعنی رقیه

بعد منم فهمیدم خدا خیلی دوستم داره که شدم مثل رقیه

بابا بغلم کن دلم برات یک ذره شده دوست دارم بابایی

از طرف مبینا سراج دختر

شهید علی رضا سراج  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۳۹

خواب شهدا توسط امام خمینی(ره)

نویسنده : گدای زهرا(س)سال ۶۳ بود، رفت پیش امام و عکسشو داد به امام گفت: اگر میشه محض تبرک یه جمله بنویسید تا از شما پیر جماران یادگار داشته باشم. امام گوشه عکس نوشتند : ( خداوند این شهید مسعود را رحمت فرماید  ، روح الله الموسوی الخمینی ) حیرت زده مانده بودیم که چه سری در کار [...]

ادامه مطالب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۵۷