بنام حق
پدرم می گفت: همیشه حجابتان رارعایت کنید وبا دوستانتان مهربان باشید.
راوی: دخترشهید گودرز نجفی
فاطمه نجفی
بنام حق
پدرم می گفت: همیشه حجابتان رارعایت کنید وبا دوستانتان مهربان باشید.
راوی: دخترشهید گودرز نجفی
فاطمه نجفی
خواهرشهیده گلنارامامیان پور
محل تولد:روستای فیلگاه تاریخ تولد:1338
وضعیت تاهل:دارای 3فرزند زیارتگاه:صنوگان
تاریخ عروج:12/10/1365 محل عروج:آب شیرین گچساران
شهیده گلنارامامیان پور
درروستای((فیلگاه))ازتوابع شهرستان دهدشت درخانواده ای مستضعف پابه عرصه حیات نهاد.
بامردی ازشهرستان آقاجاری ازدواج نمود.
شهیده درحمله دردمنشانه هوایی رژیم بعث عراق به منطقه مسکونی((آب شیرین))گچساران به همراه شوهروسه فرزند خردسالش به درجه شهادت نایل آمدند.
روحش شاد ویادش گرامی
تمام اجر مادرگمنامی است
خواهرشهیده پروانه کاویانی
فرزند:سرد یار شغل:دانش آموز
محل تولد:آب شیرین تاریخ تولد:1351
وضعیت تاهل:مجرد زیارتگاه:گچساران((آب شیرین))
تاریخ عروج:12/10/1365 محل عروج:آب شیرین گچساران
شهیده پروانه کاویانی که بیش از14سال ازعمرکوتاه وپربارش نمی گذشت یکی از فرزندان انقلاب درسنگر مدرسه بود.ایشان درجمع آوری کمک های مردمی برای ارسال به جبهه حضوری فعال داشت.
چندروزقبل ازشهادتش در امر نان پختن رزمندگان شرکت داشت وسرانجام درکلاس درس،هنگام تهاجم وحشیانه هواپیمایی دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نایل وبه لقاءالله پیوستند.
پدر شهیده می گوید:
مشتاقانه درامرجمع آوری کمک های مردمی
به پشت جبهه ها شرکت فعال داشتند.دخترمتدین پای بند به نماز وحجاب بودوبه مسلیل اعتقادی ومذهبی بسیارعلاقه نشان می داد.
روحش شاد ویادش گرامی
محل تولد:بهبهان تاریخ تولد:1338
وضعیت تاهل:دارای 7فرزند زیارتگاه:گلستان شهدای چرام
تاریخ عروج:25/11/1362 محل عروج:بهبهان
شهیده آمنه حیدریان
به سال 1322دریک خانواده متدین ازشهرستان((بهبهان)) متولد شد.
وی همدوش پدرومادرش دررفعنارسایی هاومشکلات خانواده کوشا بود.
اودرسن هیجده سالگی ازدواج کرد وباتمامی موانع،زندگی ساده وبی آلایش خودرادرکنارشوهرش آغازکرد.بعدازمدتی
شوهرش به دیارباقی شتافت واوسرپرستی خانواده رابرعهده گرفت.
سرانجام درتاریخ25/11/1362براثرحمله موشکی رژیم بعثی به شهر((بهبهان))به فیض عظیم شهادت نایل آمدند.
روحش شاد ویادش گرامی
تمام اجر مادرگمنامی است
به نام خدای شهیدان
شهید حسن حسین پور در بیست اردیبهشت سال 1361 در یک خانواده اصیل و مذهبی در شهر قزوین، دیده به جهان گشود. و تحت تربیت پدر و مادری مومن، متدین و ولایت مدار پرورش یافت. دوران کودکی او همزمان با سالهای جنگ بود، او همیشه در مجالس عزاداری و کلاسهای مذهبی و قرآنی شرکت داشت. پس از طی دوره متوسطه و اخذ دیپلم در رشته ی علوم انسانی با شوق فراوان وارد سپاه شد و لباس مقدس سپاه را عاشقانه به تن کرد. عاشق امام خامنه ای و انقلاب و اسلام بود. در بدو ورود به سپاه در یگان مخصوص چندین سال آموزش های سخت و طاقت فرسا را با موفقیت پشت سر گذاشت این آموزش ها او را به تکاوری شجاع و نترس تبدیل کرده بود. در چندین عملیات، مثل عملیات پاکسازی سیستان و بلوچستان و عملیات شمال غرب کشور شرکت کرد.
در یک نیمه شب وقتی که از خواب بیدار شدم صدای زمزمه ایشان را شنیدم، بلند شدم و دیدم همه جا تاریک است. پشت درب اتاق ایستادم و دیدم دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده و با خدای خودراز و نیاز می کند و می گوید: ( خدایا بجز شهادت آرزویی دیگر ندارم. اگر لیاقت دارم دستم را بگیر و نجاتم بده ! ) با شنیدن این حرفها خیلی ناراحت شدم و شروع به گریه کردم. صدای گریه ام توجه ایشان را جلب کرد و به سراغم آمد و گفت: ( چرا گریه می کنی؟! ) گفتم: اگر شما به شهادت برسی من با یک کودک سه ماهه چه کنم؟ ایشان ناراحت شد و گفت: مگر خداوند انسانهای گنهکاری چون مرا قبول می کند؟ من آنقدر خطا کارم که خداوند مرا نخواهد پذیرفت. یک ماه بعد، عملیات کربلای چهار شروع شد نزدیک غروب بود که شهید ثقفی فر به خانه آمد و گفت: من باید حتماً فردا به جبهه بروم. من که در شهر غریب کسی را نداشتم گفتم من و بچه چکار کنیم ما که در اصفهان کسی جز شما را نداریم شهید در جواب گفت: خدای بزرگ را که دارید بالاخره راضی شد که همان شب ما را به بشرویه بیاورد روز بعد به شهرمان رسیدیم ما را گذاشت و گفت: من باید فوری خودم را به جبهه برسانم چرا که عملیات در حال شروع است و در آنجا به ما پزشکان نیاز دارند فوراً به جبهه رفت و تا یک ماه از ایشان هیچ خبری نداشتیم و پس از چهل روز از رفتن ایشان جنازه شهید را برای ما آوردند.
شهید حسین ثقفیفر
گوینده
:فاطمه قنبری
قبل از شروع جنگ کار میکرد. نگهبانی در منازل علما، کار در کارگاههای آموزشی و عملی خصوصاً کارگاه جوشکاری اما وقتی خبر حمله رژیم بعثی را شنید. فکر و ذکرش شد جنگ. گفت: مادرمیخواهم به جبهه بروم و وصیت هم میکنم که تو مرا غسل بدهی. بالاخره راهی شد.
- شب عید بود، ما مشغول دوختن لباس برای رزمندگان بودیم. مسئول ما خانم ایوبی به من گفت: برو منزل استراحت کن بعد بیا. به خانه که رسیدم پسرم فضلعلی را دیدم که از جبهه برگشته، آن روزها هر چهار پسرم در جبهه بودند. بیاختیار گفتم صمد شهید شده من خواب دیدهام.
...
دو پاسدار آمدند کفن را باز کردند پسرم عبدالصمد بود. دو تا گلوله در سر و قلبش خورده بود. صورتش را بوسیدم و گفتم: خوش به سعادتت که رفتی و از رنج دنیا راحت شدی و به آرزویت رسیدی. خودم فرزندم را غسل جبیره دادم و بعد در مجلس خاکسپاریاش سخنرانی کردم.
روز آخر پسر کوچکش را نبوسید. گفتم: چرا مادر؟ گفت: نمیخواهم مهرش به دلم باشد مبادا مانع رفتنم شود...
- هیچ چیز مانع نشد تا او به آسمان برسد و ستارهای تابناک برای اهل زمین گردد.
راوی:مادر شهید عبدالصمد ورپشتی
با
تلخیص از مجله افلاکیان
|